دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 37

موضوع: داستان هایی برای خانواده و زندگی

  1. #11
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile سمنو پزان

    سمنو پزان

    دود همه حياط را گرفته بود و جنجال و بيابرو بيش از همه سال بود.زن ها
    ناهارشان را سرپا خورده بودند و هرچه کرده بودند ، نتوانسته بودند بچه ها را
    بخوابانند.مردها را از خانه بيرون کرده بودند تا بتوانند چادرهايشان را از سر
    بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی اين طرف و آن طرف بدوند.داد و بی داد
    بچه ها که نحس شده بودند و خودشان نمی دانستند که خوابشان می آيد-سروصدای
    ظرف هايی که جابه جا می کردند-و برو بيای زن های همسايه که به کمک آمده بودند
    و ترق و توروق کفش تخته ای سکينه ، کلفت خانه-که ديگران هيچ امتيازی بر او
    نداشتند-همه اين سروصداها از لب بام هم بالاتر می رفت و همراه دود دمه ای که
    در آن بعدازظهراز همه فضای حياط برمی خاست، به ياد تمام اهل محل می آورد که
    خانه حاج عباس قلی آقا نذری می پزند.و آن هم سمنوی نذری .چون ايام فاطميه بود
    و سمنو نذر خاص زن حاجی بود.
    مريم خانم ، زن حاج عباس قلی آقا ، سنگين و گوشتالو، باپاهای کوتاه و آستين های
    بالازده اش غل می خورد و می رفت و می آمد.يک پايش توی آشپزخانه بود که
    از کف حياط پنج پله می رفت و يک پايش توی اتاق زاويه و انبار و يک پايش پای
    سماور .بااين که همه کارش ترتيب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مامور
    ظرف ها کرده بود و رقيه اش راکه کوچک تر بود،پای سماور نشانده بود و خودش هم
    مامور آشپزخانه بود،...با همه اين دلش نمی آمد دخترها را تنها بگذارد.اين
    بود که هی می رفت و می آمد؛ به همه جا سر می کشيد؛ نفس زنان به هم کس فرمان
    می داد؛با تازه واردها تعارف می کرد؛بچه ها را می ترساند که شيطنت نکنند؛دعا و
    نفرين می کرد؛به پاتيل سمنو سر می کشيد:
    «رقيه!...آهای رقيه!چايی واسه گلين خانم بردی؟»
    «چشم الان می برم.»
    «آهای عباس ذليل شده !اگر دستم بهت برسه ، دم خورشيد کبابت می کنم.»
    «مگه چی کار کرده ام ؟ خدايا!فيش!»
    «خانم جون خيلی خوش اومديد.اجرتون با فاطمه زهرا.عروستون حالش چه
    طوره؟»
    «پای شما رو می بوسه خانم .ايشالاه عروسی دختر خودتون.خدانذرتون رو
    قبول کنه.»
    «عمقزی به نظرم ديگه وقتش شده که آتيش زير پاتيلو بکشيم ؛ ها؟»
    «نه ، ننه.هنوز يه نيم ساعتی کار داره.»
    «وای خواهر ، چرا اين قدر دير اومدی؟مجلس ختم که نبود خواهر!»
    و به صدای مريم خانم که با خواهرش خوش و بش می کرد ، بچه ها فرياد-
    کنان ريختند که :
    «آی خاله نباتی.خاله نباتی.»
    و با دست های دراز از سرو کله هم بالا رفتند.خاله بچه نداشت و تمام
    بچه های خانواده می دانستند که جواب سلامشان نبات است.خاله از زير چادر،
    کيف پارچه اش را درآورد ؛ زيپ آن را کشيد و يکی يکی دانه آب نبات توی دست
    بچه ها گذاشت .اما بچه ها يکی دو تا نبودند.مريم خانم پنج تا بچه بيش تر نداشت؛
    فاطمه و رقيه و عباس و منير و منصور.اما آن روز خدا عالم است دست چند تا
    بچه برای آب نبات دراز شد.دو سير و نيم آب نباتی که خاله سر راه خريده بود،
    در يک چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فرياد بچه ها بلند بود که :
    «خاله نباتی ، خاله نباتی .»
    وقتی همه آب نبات ها تمام شد و خاله همه گوشه های کيف را هم گشت ، يک پنج قرانی
    درآورد و عباس را که پسری هشت ساله بود ، کناری کشيد .پول را توی مشتش
    گذاشت و در گوشش گفت :
    «بدو باريکلا!يک قرونش مال خودت.چارزارشم آب نبات بخر، بده بچه ها!...
    اما حلال حروم نکنی ها؟»
    هنوز جمله آخر تمام نشده بود که عباس رو به درحياط ، پا به دو گذاشت و بچه ها
    همه به دنبالش.
    «الحمدالله،خواهر!کاش زودتر اومده بودی.از دستشون ذله شديم.»
    با اين که بچه ها رفتند ، چيزی از سروصدای خانه کاسته نشد.زن ها با گيس های
    تنگ بافته و آستين ها ی بالا زده چاک يخه هايی که از بس برای شير دادن بچه ها
    پايين کشيده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود، عجله می کردند ؛ احياط می کردند.
    به هم کمک می کردند ؛ و برای راه انداختن بساط سمنو شور و هيجانی داشتند.
    همه تند و تند می رفتند و می آمدند ؛ به هم تنه می زدند ؛ سلام می کردند ؛ شوخی
    می کردند ؛ متلک می گفتند ، يا راجع به عروس ها و هووها و مادرشوهرهای همديگر
    نيش و کنايه رد و بدل می کردند :
    «وای عمقزی پسرت رو ديدم .حيوونی چه لاغر شده بود!این عروس حشريت
    بگو کمتر بچزونتش.»
    «وا!چه حرف ها!قباحت داره دختر.هنوز دهنت بوی شير ميده.»
    «اوا صغرا خانم !خاک بر سرم !ديدی نزديک بود اين زهرای جونم مرگ شده
    هووی تورم خبر کنه.اگر اين مادر فولاد زره خبردار می شد، همه هوردود می -
    کشيديم و مثل اين دودها می رفتيم هوا.»
    «ای بابا !اونم يک بنده خدا است .رزق مارو که نمی خورده.»
    «پس رزق کی رو می خوره؟اگه اين عفريته پای شوهرت ننشسته بود که حال و
    روزگار تو همچين نبود.»
    جمله آخر را مريم خانم گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود.از آن طرف
    می گذشت و می خواست به صندوق خانه ببرد.دم در صندوق خانه ، رو به خواهرش
    که پا به پای او می آمد، آهسته افزود:
    «می بينی خواهر ؟کرم از خود درخته.همين خاله خانباجی های بی شعور و پپه هستند
    که شوهر الدنگ من ميره با پنشش تا بچه سرم هوو ميآره .»
    «راستی آبجی خانم !چه خبر تازه از آن ورها؟هنوز هووت نزاييده ؟»
    «ايشالا که ترکمون بزنه .ميگن سه روزه داره درد می بره.سرتخته مرده شور خونه!
    حاجی قرمساق منم لابد الان بالای سرش نشسته ، عرق پيشونيش رو پاک می کنه.
    بی غيرت فرصت رو غنيمت دونسته.»
    «نکنه واسه همين بوده که امسال گندم بيشتری سبز کردی.»
    «اوا خواهر!چه حرف ها؟تو ديگه چرا سرکوفت می زنی؟»
    و از صندوق خانه درآمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حياط بود.
    «بريم سری به اجاق بزنيم خواهر!يک من گندم امسال ، کيله رو از دستم دربرده.
    تو هم نيگاهی بکن!هر چی باشه کدبانوتر از منی.»
    و دم در مطبخ که رسيدند ، مريم خانم برگشت و رو به تمام زن هايی کرد که ظرف
    می شستند ، يا بچه کوچولوهاشان را سرپا می گرفتند، يا شلوارهای خيس شده بچه ها
    را لبه ايوان پهن می کردند، يا سرهاشان را توی يخه هم کرده بودند و چيزی می گفتند
    و کرکر می خنديدند.و گفت :
    «آهای!قلچماق ها و دخترهاش بيآند.حالا وقتشه که حاجت بخواهين.»
    و خنده کنان به خواهرش گفت :
    «حالا ديگه به هم زدنش زور می بره.ديگه کار خورده و خوابيده ها است.»
    و از پله ها پايين رفتند و دنبال آن دو هفت هشت تا از دختهای پا به بخت و زن های
    قد و قامت دار.
    مريم خانم امسال به نذر پنج تن ، يک من گندم بيش تر از سال های پيش سبز کرده بود.
    بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت.پاتيل را هم از شيرفروش سرگذر
    کرايه می کردند و وقتی دم می کشيد ، از سربار برمی داشتند .واين همه ظرف هم لازم
    نبود.اما امسال از همان اول کار، عزا گرفته بودند.فرستاده بودند پاتيل مسجد بزرگ را
    آورده بودند و به متولی مسجد -که آن را روی سرش هن هن کنان و صلوات گويان از
    در چهار اطاق تو آورده بود-دوتومان انعام داده بودند و چون ديده بودند که اجاق برايش
    کوچک است ، فرستاده بودند از توی زيرزمين ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که
    خدا عالم است چند سال پيش ، از آجر فرش حياط زياد مانده بود و وسط مطبخ
    اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتيل را بار گذاشته بودند.وقتی هم که پاتيل را آب گيری
    می کردند ، تابيست و چهار سطل شمرده بودند ، ولی از بس بچه ها شلوغ کرده بودند
    و خاله خانباجی ها صلوات فرستاده بودند ، ديگر حساب از دستشان در رفته بود.
    بعد هم فرش يکی از اتاق ها را جمع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند ، دسته دسته
    دور اتاق و توی اطاقچه ها چيده بودند .هرچه کاسه و بشقاب مس بود ، هرچه
    چينی و بدل چينی بود و هرچه سينی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند.ته
    صندوق ها را هم گشته بودند و چينی مرغی های قديمی را هم بيرون آورده
    بودند که در سراسر عمر خانواده ، فقط موقع تحويل حمل و سربساط هفت سين
    آفتابی می شود، و يا در عروسی و خدای نکرده عزايی.
    فاطمه ، دختر پا به بخت مريم خانم ، يک طرف اتاق خانه را تخت چوبی
    گذاشته بود و ظرف های قيمتی را روی آن چيده بود و ظرف های ديگر را
    به ترتيب کوچکی و بزرگی آن ها دسته دسته کرده بود و همه را شمرده بود
    و دو ساعت پيش ناهار که خورده بودند ، به مادرش خبر داده بود که جمعا
    هشتاد وشش تا کاسه و باديه و جام و قدح و خورش خوری و ماست خوری
    و سينی و لگن جمع شده.و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود ، به اين
    نتيجه رسيده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و همسايه ها را صدا کرده
    بود و خواسته بود هرکدامشان هر چه ظرف زيادی دارند بياورند و اين سفارش
    را هم کرده بود که :
    «اما قربون شکلتون ، دلم می خواد فقط مس و تس بيآريد ها...اگه چينی
    باشه ، نبادا خدای نکرده يکيش عيب کنه و روسياهی به من بمونه.»
    و حالا زن های همسايه -که چادرشان را دور کمرشان پيچيده و گره
    زده بودند -پشت سر هم از راه می رسيدند و دسته دسته ظرف های مس
    خودشان را می آوردند و به فاطمه خانم می سپردند.و فاطمه ظرف های
    هر کدام را می شمرد و تحويل می گرفت و با کوره سوادی که داشت،
    سنجاق زلفش را در می آورد و بانوک آن روی گچ ديوار می نوشت:
    «گلين خانم ، يک دست کاسه لعابی-همدم سادات، دوتالگنچه روحی-
    آبجی بتول ، سه تا باديه مس...»
    دو نفر هم پارچ آورده بودند و ي: نفر هم سطل .و فاطمه پيش خود
    فکر کرده بود :
    «چه پرمدعا!»
    و ظرف ها را که تحويل می گرفت ، می گفت :
    «خودتون هم نشونش بکنين که موقع بردن ، گم و گور نشه!»
    «واه!چه حرفها ؟فاطمه خانم جون خودت که ماشاالله سواد داری و
    صورت ور می داری.»
    « نه آخه محض احتياط ميگم.کار از محکم کاری عيب نمی کنه.»
    و همسايه ها که هر کدام توی کوچه يا دالان خانه کاسه و باديه خودشان را
    شمرده بودند و حتی با نوک کاردی يآ چيزی زير کعبش را خطی يا دايره ای
    کشيده بودند و نشان کرده بودند ، خودشان را بی اعتنا نشان می دادند و پشت
    چشم نازک می کردند و می رفتند. زن ميراب محل هم يکی از همين همسايه ها
    بود که کاسه و باديه می آوردند . بچه به بغل آمد و از زير چادرش يک
    جام مس را با سرو صدا روی تخت گذاشت و گفت :
    «روم سياه فاطمه خانم !تو خونه گدا گشنه ها که ظرف پيدا نميشه.»
    فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرف های همسايه ها را
    روی گچ ديوار جمع می زد، برگشت و چشمش به جام مس که افتاد
    برق زد و بعد نگاهی به صورت زن ميراب انداخت و گفت :
    «اختيار دارين خانم جون ، واسه خود نمايی که نيست.اجرتون با حضرت
    زهرا.»
    و روی ديوار علامتی گذاشت و زن ميراب که رفت ، جام را برداشت
    و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به
    آن زد و طنين زنگ آن را به دقت شنيد.بعد آن را به گوش خود نزديک
    کرد و اين بار با سنجاق زلفش ضربه ای ديگر به آن زد و صدای کش دار
    و زيل آن را گوش کرد و يک مرتبه تمام خاطراتی که با اين صدا و اين جام
    همراه بود ، در مغزش بيدار شد.به يادش آ»د که چند بار با همين جام زمين
    خورده بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب می خورد ،
    از برخورد دندان هايش با جام لذت برده بود و اوايل بلوغ که نمی گذاشتند
    زياد توی آينه نگاه کند ، چه قدر در آب همين جام مسی صورتش را برانداز
    کرده بود و دست به زلف هايش فرو کرده بود و عاقبت به يادش آ»ده که چهار
    سال پيش ، در يکی از همطن روزهای سمنو پزان ، جام گم شد و هر چه گشتند ،
    گيرش نيآوردند که نيآوردند . يک بار ديگر هم آن را به صدا درآورد و اين بار
    بايک کاسه مس ديگر به آن ضربه ای زد و صدا چنان خوش آهنگ و طنين دار و
    بلند بود که خواهرش رقيه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و
    چشمش که به جام افتاد ، پريد آن را گرفت و گفت :
    «الهی شکر خواهر!ديدی گفتم آخرش پيدا ميشه؟!من يه شمع نذر کرده بودم.»
    «هيس !صداشو درنيار.بدو در گوش مادر بگو بيآد اين جا.»
    دو دقيقه بعد ، مادر نفس زنان ، با چشم های پف کرده و صورت گل انداخته ،
    خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد ، گفت :
    « آره .خودشه.تيکه تيکه اسباب جهازم يادمه ، ذليل شين الهی !کدوم
    پدر سوخته آوردش؟»
    «يواش مادر !زن ميراب محل آوردش .يعنی کار خودشه؟»
    مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود ، به آب دهان تر کرد و گفت :
    «پس چی؟از اين پدرسوخته ها هر چه بگی برميآد.گوسفند قربونی رو تا
    چاشت نمی رسونند.»
    «حالا چرا گناه مردمو می شوری مادر؟»
    «چی ميگی دختر؟يعنی شوهر ديوثش تو راه آب گيرش آورده؟خونه خرس و
    باديه مس؟فعلا صداشو در نيآر.يادتم باشه تو يه ظرف ديگه براش سمنو
    بکشيم.بابای قرمساقت که آمد ، ميگم با خود ميراب قضيه رو حل کنه.کارت
    هم تموم شد ، در و قفل کن که مال مردم حيف و ميل نشه.خودتم بيا دو سه تا
    دسته بزن شايد بختت واز شه.»
    «ای مادر!اين حرف ها کدومه؟مگه خودت با اين همه نذر و نياز تونستی جلوی
    بابام رو بگيری؟»
    مادر باز پشت دستش را بازبان تر کرد و اخمش را توی هم کشيد و گفت :
    «خوبه .خوبه .تو ديگه سوزن به تخم چشم من نزن!خودم می دونم و دختر
    پيغمبر.تا حاجتم رو نگيرم، دست از دامنش ور نمی دارم.پاشو بيا که ديگه
    هم زدنش از پير پاتال ها برنميآد.»
    و هنوز در اتاق ظرف خانه را نبسته بودند که باز حياط پر شد از جنجال بچه ها
    که بکوب بکوب و فرياد زنان ريختند تو و دوتای از آن ها که آخر همه بودند
    گريه کنان رفتند سراغ خاله خانم آب نباتی که :
    «اين عباس به اونای ديگه دو تا آب نبات داد، به ما يکی.اوهوو اوهوو...»
    خاله تازه داشت بچه ها را آرام می کرد و در پی نقشه ای بود که همه شان را دنبال
    نخود سياه ديگری بفرستند ، که يک مرتبه شلپ صدايی بلند شد و يکی از زن ها
    فرياد کشيد.بچه اش توی حوض افتاده بود. دور حوض می دويد و سوز و بريز
    می کرد.چه بکنند؟چه نکنند؟حوض گود بود و کسی آب بازی نمی دانست و
    مردها را هم که دست به سرکرده بودند .ناچار فاطمه خانم ، همان طور با
    لباس پريد توی حوض و بچه را درآورد که تا نيم ساعت از دهان و دماغش
    آب می آمد و مثل ماست سفيد شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست
    کردند و شانه هايش را ماليدند.و فاطمه که از درحوض آمده بود ، پيراهن
    به تنش چسبيده بود و موهايش صاف شده بود و تمام خطوط بدنش نمايان
    شده بود و برجستگی سينه اش می لرزيد.هوله آوردند و چادر نماز دورش
    گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سرخشک کن قرمز به سرش
    بستند و به عجله بردندش توی مطبخ.
    ديگر چيزی به دم کردن پاتيل نمانده بود .مرتب سه نفری پای آن کشيک
    می دادند و با يک بيلچه دسته دار و بلند ، سمنو را به هم می زدند که ته
    نگيرد و نسوزد .اولی که خسته می شد ، دومی، و بعد از او سومی.
    توی مطبخ همه چشم هايشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از
    چشم هايشان راه می افتاد و صورتشان را می سوزاند ، با دامن پيراهن
    پاکش می کردند و گرمای اجاق را تا وسط لنگ و پاچه هاشان حس می کردند.
    در بزرگ مسی پاتيل را حاضر کرده بودند و رويش خاکستر ريخته بودند و
    منتظر بودند که فاطمه خانم آخرين دسته ها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند
    تا در پاتيل را بگذارند و آتش زير آن را بکشند و روی درش بريزند ،...
    که اي داد بی داد !يک مرتبه مريم خانم به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال
    آشيخ عبدالله نفرستاده اند .فريادش از همان توی مطبخ بلند شد که :
    «آهای عباس ذليل شده!جای اين همه عذاب دادن ، بدو آشيخ عبدالله رو خبر کن
    بياد .خونه ش رو بلدی؟»
    و خاله خانم آب نباتی يک پنج قرانی ديگر از کيفش و از مطبخ رفت بيرون که کف
    دست عباس بگذارد و روانه اش کند.و حالا ديگر عرق از سرو روی فاطمه ، دختر
    پا به بخت مريم خانم ، راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتيل رسيده بود.پاتيل را
    دم کردند و سرو روی دختر را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارويی
    زدند و خاکسترها و ذغال های نيم سوز را زير اجاق کردند و چند تا کناره گليم
    آوردند و چهارطرف مطبخ را فرش کردند و دخترهای بی شوهر را بيرون
    فرستادند و يک صندلی برای روضه خوان گذاشتند و پير و پاتال ها و شوهردارها
    چادر سر کرده و مرتب آمدند و دورتادور مطبخ به انتظار حديث کسای آشيخ
    عبدالله نشستند.
    با اين که آتش زير پاتيل را کشيده بودند و دود و دمه تمام شده بود ، همه عرق
    می ريختند و خودشان را با دستمال يا بادبزن باد می زدند و سکينه -کلفت خانه-
    ترق و توروق از پله ها بالا می رفت و پايين می آمد و چای و قليان می آورد و
    بادبزن به دست زن ها می داد. بيست و چند نفری بودند .يک قليان زير لب
    عمقزی گل بته بود که ميان مريم خانم و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و
    دسته های چارقد ململش روی زانوهايش افتاده بود و يکی ديگر زير لب بی بی زبيده ؛
    که مادر شوهر خاله خانم آب نباتی بود و کور بود و چشم های ماتش را به يک نقطه
    دوخته بود.عمقزی گل بته همان طور که دود قليان را درمی آورد؛ با خاله آب نباتی
    حرف می زد:
    «دختر جون!صدبار بهت گفتم اين دکتر مکترها رو ول کن!بيا پهلوی خودم تا
    سرچله آبستنت کنم!»
    «عمقزی !من که جری ندارم . گفتی چله بری کن ،کردم.گفتی تو مرده شور خونه
    از روی مرده بپر که پريدم و نصف گوشت تنم آب شد.خدا نصيب نکنه.هنوز يادش
    که می افتم تنم می لرزه.گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم.خيال می کنی روزی چهل
    تا نطفه تخم مرغ فراهم کردن،کار آسونی بود؟اونم يک هفته تموم؟بقال چقال که هيچی ،
    ديگه همه مشتری های چلوکبابی زير بازارچه هم منو شناخته بودن.می بينی که از هيچی
    کوتاهی نکرده ام.اما چی کار کنم که قسمتم نيست.بايس بچه های طاق و جفت مردمو ببينم
    و آه بکشم.شوهرم هم که دست وردار نيست و تازه به کله اش زده که دوا و درمون
    پيش اين دکترا فايده نداره .می خواد ورم داره ببره فرنگستون.»
    «واه!واه!سربرهنه تو ديار کفرستون !همينت مونده که تن و بدنت رو بدی به دست اين
    کافرهای خدانشناس؟تازه مگه خيال می کنی چه غلطی می کنن؟فوت و فن کار همشون
    پيش خودمه.نطفه سگ و گربه رو می گيرن می کنن تو شکم زن های مردم.»
    «حالا که جرفه عمقزی . نه اون پولش رو داره ، نه من از خونه بابام آوردم.
    خرج داره؛بی خودی که نيست.»
    عمقزی ذغال های نيمه گرفته سرقليان را با دستش زيرورو کرد و رو به مريم خانم
    گفت :
    «خوب مادر ، تو چيکار کردی؟»
    «هيچی .همين جوری چشم به راهم.دلم مثل سير و سرکه می جوشه.
    با اين تو حوض افتادن فاطمه هم که نصف العمر شده ام .حتما دخترکم رو
    چشم زده اند.از اين عفريته هم هيچ خبری نشد.»
    «اگه هرچی گفتم کردی ، خيالت تخت باشه .آخرش به کی دادی برد.»
    مريم خانم نگاهی به اطراف افکند و همه را پاييد که دو به دو و سه به سه گپ
    می زدند و چای می خوردند؛ آهسته درگوش عمقزی گفت :
    «تو اين زمونه به کی ميشه اطمينون کرد؟اين دختره سليطه هم که زير بار نرفت.
    پتياره !آخرش خودم بردم.به هوای اين که سمنوپزون نزديکه و رفع کدورت
    کرده باشم ، رفتم خونش که مثلا واسه امروز دعوتش کنم .می دونستم که همين
    روزها پابه ماهه.ده -يا دوازده روز-درست يادم نيست . من که هوش و حواس
    ندارم.سر وروی همديگه رو بوسيديم و مثلا آشتی هم کرديم.به حق فاطمه زهرا
    درست مثل اينکه لب افعی رو می بوسيدم.فاطمه هم باهام بود.يک خرده که
    نشستيم، به هوای دست به آب رسوندن ، اومديم بيرون.آب انبارشون يه
    پنجره تو حياط داره که جلوش نرده آهنی گذاشتن .همچی که از جلوش رد
    می شدم ، انداختمش تو آب انبار .اما نمی دونی عمقزی!نمی دونی چه
    حالی شده بودم.آن قدر تو خلا معطل کردم که فاطمه آمد دنبالم. خيال
    کرده بود باز قلبم گرفته .رنگ به صورتم نمانده بود.اين قلب پدر سگ
    صاحاب داشت از کار می افتاد.پدر سوخته لگوری خيلی هم به حالم
    دل سوزوند.و با اون خيکش پا شد برام گل گاب زبون درست کرد.
    هيشکی هم بو نبرد.اما نمی دونم چرا دلم همين جور شور می زنه.
    می دونی که شوهر قرمساقم ، صبح تا حالا رفته اون جا.نه خبری .
    نه اثری .دلم داره از حلقم بيرون مياد.»
    «آخه ديگه چرا ؟بيا دو تا پک قليون بکش حالت جا می آد.»
    «واه ،واه ، با اين قلبی که من دارم؟پس می افتم عمقزی!»
    «هان؟چيه ننه جون؟»
    «اگه يه چيزی ازت بپرسم بدت نميآد؟»
    «چرا بدم بياد ننه جون؟»
    «راستشو بگو ببينم عمقزی ، توش چی چی ها ريخته بودی؟»
    عمقزی لب از نی قليان برداشت و چشمش را به چشم مريم خانم
    دوخت و پرسيد :
    «چه طور مگه ؟آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احترام طلسم ميره .»
    «می دونی چيه عمقزی؟آخه سه روز بعدش همه ماهی های آب
    انبارشون مردند.»
    «خوب فدای سرت ننه .قضا و بلا بوده.به جون ماهی ها خورده .
    کاش به جون هووت خورده بود .اگه بچه دار بشه و تورو پيش
    شوهرت سکه يه پول بکنه ، بهتره يا ماهی های آب انبارشون بميره ؟»
    «آخه عمقزی بديش اينه که فرداش آب انبار رو خالی کردن.يعنی
    نکنه بو برده باشن؟»
    «نه ، ننه .اون طلسم يه روزه آب شده.خيالت تخت باشه.الهی
    به حق پنش تن که نوميد برنگردی!»
    و سرش را رو به طاق کرد و زير لب زمزمه ای را با دود قليان بيرون
    فرستاد.و هنوز دوباره قليان را به صدا درنياورده بود که صدای بی بی
    زبيده از آن طرف مطبخ بلند شد که به يک نقطه مات زده ، می پرسيد:
    «مريم خانم !واسه دختر دم بختت فکری کردی؟»
    «چه فکری دارم بکنم بی بی ؟منتظر بختش نشسته .مگه ما چکه
    کرديم؟انقدر تو خونه بابا نشستيم ، تا يک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت
    و ورداشت و برد.باز رحمت به شير ماکه گذاشتيم دخترمون سه تا کلاس
    هم درس بخونه. ننه بابای ما که از اين هم در حقمون کوتاهی کردند.
    خدا رفتگان همه رو به صاحب اين دستگاه ببخشه.»
    «ای ننه .دعا کن پيشونيش بلند باشه .درس خونده هاشم اين روزها
    بی شوهر می مونن.غرضم اينه که اگه يه جوون سر به زير و پا به راه
    پيدا بشه ، مبادا به اين بهونه های تازه دراومده پشت پا به بخت دخترت
    بزنی!»
    مريم خانم خودش را به عمقزی نزديک کرد و به طوری که خواهرش هم
    بشنود ، گفت :
    «دومادی که اين کورمفينه واسه دخترم پيدا کنه ، لايق گيس خودشه .
    مگه چه گلی به سر خواهرم زده که ...»
    خاله خانم آب نباتی تبسمی کرد و برای اين که موضوع را برگردانده
    باشد ، رو به مادر شوهر خود گفت :
    «خانم بزرگ !ديدين گفتم يک من بادوم و فندق کمه ؟به زور اگه به هر
    کاسه ای يک دونه برسد.»
    «ننه اسراف حرومه.فندوق و بادوم سمنو ، شيکم سير کن که نيست.
    خدا نذرت رو قبول کنه.يه هل پوک هم که باشه اجرش رو داره...»
    حرف بی بی زبيده تمام نشده بود که سکينه تق تق کنان از پله ها آمد
    پايين و در گوش مريم خانم چيزی گفت و تا مريم خانم آمد به خودش بجنبد
    يک زن باريک و دراز ، با موهای جو گندمی -که چادر نمازش را دور کمرش
    گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشيده ای روی سر داشت-پايش را از
    آخرين پله مطبخ گذاشت پايين و سلام بلندی کرد و همان جا جلوی
    مريم خانم ، که قلبش مثل دنگک رزازها می کوبيد ، نشست و لگن را
    از روی سرش برداشت و گذاشت زمين.بعد نفس تازه کرد و بی اين که
    چادرش را از کمرش باز کند يا سرلگن را بردارد ، گفت :
    «خانم سلام رسونند و فرمودند الهی شکر که نذرتون قبول شد.»
    مريم خانم چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه
    جواب بدهد.عمقزی قليانش را از زير لب برداشت و درحالی که يک
    چشمش به لگن بود و چشم ديگرش به زن باريک و دراز ، مردد ماند.
    همه زن هايی که به انتظار حديث کسای آشيخ عبدالله ، دور تادور مطبخ
    نشسته بودند ، می دانستند که زن باريک و دراز ، کلفت هووی مريم خانم
    است و بيش ترشان هم می دانستند که همين روزها هووی مريم خانم قرار
    است فارغ بشود ؛ اما ديگر چيزی نمی دانستند.ناچار به هم نگاه می کردند
    و پچ پج راه افتاده بود و بی بی زبيده که چيزی نمی ديد ، تند تند پک به
    قليان می زد و گوش هايش را تيز کرده بود و با آرنجش مرتب به بغل
    دستی اش ، خاله زهرا ، می زد و می پرسيد :
    «يه هو چی شد ننه ؟هان؟»
    خاله زهرا که خيال کرده بود لگن به اين بزرگی را برای سمنو آورده اند ،
    هر هر خنديد و آهسته در گوش بی بی زبيده -همان طور قليان می کشيد
    و بی تابی می کرد-گفت :
    «خدا رحم کنه به اين اشتها!لگن به اين گندگی!»
    مريم خانم همين طور خشکش زده بود و قلبش می کوبيد و جرات نداشت
    حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد.عاقبت عمقزی گل بته
    تکانی خورد و قليانش را که مدتی بود ساکت مانده بود ، کنار زد و درحالی که
    می گفت :
    «ننه !مريم خانم !چرا ماتت برده؟»
    دست کرد و سرپوش لگن را برداشت ، که يک مرتبه مريم خانم جيغی کشيد
    و پس افتاد.مطبخ دوباره شلوغ شد.دخترهای مريم خانم خودشان را
    با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی ، مادرشان را کشان کشان بيرون
    بردند. زن هايی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتيل نشسته بودند و چيزی
    نديده بودند ، هجوم آورده بودند و سرک می کشيدند و چيزی نمانده بود که
    پاتيل از سر بار برگردد.اما عمقزی گل بته، به چابکی در لگن را گذاشته
    بود و فکرهايش را هم کرده بود و می دانست چه بايد بکند.فريادی
    کشيد و سکينه را صدا زد .همه ساکت شدند و آن هايی که هجوم آورده
    بودند ، سرجاهايشان نشستند و قتی که سکينه از پلکان مطبخ پايين آمد ،
    عمقزی به او گفت :
    «همين الانه ، چادرتو ميندازی سرت !اين لگنو ورمی داری می بری خونه
    صاحبش!از قول ما سلام می رسونی و ميگی آدم تخم مول خودش رو
    نميذاره تو طبق ، دور شهر بگردونه !فهيمدی؟»
    «بله.»
    سکينه اين را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا
    نرفته بود که آشيخ عبدالله ياالله گويان و عصازنان از پلکان سرازير شد و
    زن ها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و روهاشان را گرفتند.و وقتی
    آشيخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حديث کسا
    که «بابی انت و امی يا ابا عبدالله...»تازه نفس مريم خانم به جا آمده بود
    و صدای ناله بريده بريده اش از آن طرف حياط تا پای پاتيل سمنو می آمد...»
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  2. #12
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile خانم نزهت الدوله

    خانم نزهت الدوله

    خانم نزهت الدوله گرچه تا به حال سه تا شوهر کرده و شش بار زاييده و دوتا از
    دخترهايش هم به خانه داماد فرستاده شده اند ، و حالا ديگر برای خودش مادربزرگ
    شده است ، باز هم عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است.وگرچه سر
    و همسر و خويشان و دوستان می گويند که پنجاه سالی دارد ، ولی او هنوز دو دستی
    به جوانی اش چسبيده و هنوز هم در جست و جوی شوهر «ايده آل»خود به اين در
    و آن در می زند.
    هفته ای يک بار به آرايشگاه می رود و چين چروک های پيشانی و کنار دهان و زير-
    چشمهايش را ماساژ می دهد.موهايش را مثل دخترهای تازه عروس می آرايد ؛يعنی
    با سنجاق و گيره بالا می زند.پيراهن های «اورگاندی» و تافته می پوشد ، با
    سينه های باز و دامن های «کلوش».و روزی يک جفت دستکش سفيد هم عوض
    می کند.روزی سه ساعت از وقتش را پای آينه می گذراند.ده ساعت می خوابد
    و باقی مانده را صرف ديد و بازديدهايش می کند ، و حالا ديگر همه دوستان و اقوام
    می دانند که اگر به خانه شان می آيد و اگر در سو گ و سرورشان شرکت می کند
    و اگر گل ها و هديه های گران -برای زايمان ها و ازدواج ها و خانه عوض -
    کردن هاشان -می برد ، و اگر برای تازه عروس ها پا کشا می دهد ، همه برای اين
    است که با آدم تازه ای -يعنی مرد تازه ای-آشنا شود ؛ چون ديگر هيچ يک از خويشان
    و دوستان دور و نزديک باقی نمانده است که لااقل يکی دوبار برای خانم نزهت الدوله
    وساطت نکرده باشد و سراغی از شوهر«ايده آل»به او نداده باشد.
    خانم نزهت الدوله ، قد بلندی دارد و اين خودش کم چيزی نيست.دماغش گرچه
    خيلی باريک است ولی ...ای...بفهمی نفهمی ميلی به سمت راست دارد.البته نه
    خيال کنيد کج است .ابدا!اگر کج بود که فورا می رفت و با يک جراحی (پلاستيک)،
    راستش می کرد.فقط يک کمی نمی شود گفت عيب ، بلکه همان يک کمی ميل به سمت
    راست دارد.صدايش خيلی نازک است .وقتی حرف می زند،هرگز اخم نمی کند و
    ابروها و کنار دهانش ، وقتی می خندد ، اصلا تکان نمی خورد.ماهی پانصد تومان خرج
    توالت و ماساژ را که نمی شود با يک خنده گل و گشاد به هدر داد!باری ، موهايش را
    هفته ای يک بار رنگ می کند.الحق بايد گفت که بناگوش وسيعی دارد و از آن بهتر
    گوش های بسيار ظريف و کوچکی .اما حيف که ناچار است يکی از اين گوش های
    ظريف را فدای پيچ و تاب موهای خود کند.(فر)موهايش ، از مسواکی که هر روز
    به دندان هايش می کشد مرتب تر است و درست است که گردنش کمی -البته باز هم
    بفهمی نفهمی-دراز است ، ولی با دستمالی که به گردن می بندد ، يا گردنبندهای پهنی
    که دوسه دور ، دور گردن می پيچد ، چه کسی می تواند بفهمد؟
    باری ، گرچه خانم نزهت الدوله کوچک ترين فرزند پدر و مادرش بوده است، ولی
    زودتر از خواهرهای ديگر شوهر کرده بود ه و اين روزها خودش هم افتخارآميز
    اعتراف می کند که سرو گوشش حسابی می جنبيده است.شوهر يکی از خواهرهايش
    وزير است و شوهر آن ديگری ،چهارسال پيش ، در تيمارستان ، خودکشی کرد.
    خانم نزهت الدوله هنوز بيست سالش نشده بود که شوهر کرد.شوهرش عضو
    وزارت خارجه بود.از خانواده های معروف بود و گذشته از آن پول دار بود.
    راستش را بخواهيد گرچه به هر صورت عشق و عاشقی آن دو را به هم رسانده
    بود، اما هم خانواده عروس و هم خانواده داماد ، حساب های همديگر را خوب وارسی
    کرده بودند ، و بی گدار به آب نزده بودند .برادر داماد ،معاون وزارت خارجه
    بود و پدر خانم نزهت الدوله وزير داخله .اين بود که در و تخته خوب به هم
    جور شد .باری،تا خانم نزهت الدوله آمد مزه عشق و عاشقی را بچشد که بچه دار
    شدند و عر و بوق بچه ، جای بگو و بخندهای اول زندگی را گرفت و هنوز بچه شان
    دوساله نشده بود که شوهرش والی مازندران شد.پدر خانم هنوز نمرده بود و وزير
    داخله بود و برای جمع و جور کردن زمين های مازندران و يک کاسه کردن خرده
    ملک های بی قواره آن جا،احتياج به آدم کارآمد و امينی مثل دامادش داشت.زن و
    شوهر ، ناچار شش سال آزگار در مازندران ماندند.درست است که شوهر همه کاره
    بود و از شير مرغ تا جان آدمی زاد در دسترس خانم نزهت الدوله بود ، اما ديگر
    کار به جايی کشيده بود که وقتی ميرزا منصورخان-شوهر خانم نزهت الدوله-از
    در تو می آمد،حوصله نداشت از فرق سر تا نوک پای خانم را ببوسد و در ولايت
    غربت ، کار عشق و عاشقی اصلا ته کشيده بود و بچه ها ناچار جای همه چيز
    را گرفتند و خانم که در خانه کار ديگری نداشت ، برای رفع کسالت هم شده ،
    تا توانست بچه درست کرد.سه تا دختر ديگر و يک پسر .ميرزا منصور خان
    کم کم در خانه هم رسمی شده بود و با زنش همان رفتاری را می کرد که با
    رييس نظميه ايالتی.زنش را خانم صدا می کرد و به وسيله نوکر کلفت ها
    احوالش را می پرسيد و اتاقش را جدا کرده بود و با اجازه وارد اتاق زنش
    می شد و بدتر از همه اينکه ديگر نمی خواست زنش او را منصور تنها صدا کند.
    می خواست در خانه هم مثل هر جای ديگر (حضرت والی)باشد.و اين
    ديگر برای خانم نزهت الدوله تحمل ناپذير بود.برای او که اين همه احساساتی
    و عاشق پيشه بود و عارش می آمد که از خانه پا بيرون بگذارد و با زن های
    ولايتی و چلفته روسا رفت و آمد کند و اين همه تنها مانده بود و در ولايت غربت
    اين همه احتياج به صميميت داشت و فقط دلش به بچه هايش خوش بود!بدتر از
    همه اين که هر وقت پا از خانه بيرون می گذاشت ، هزاران شاکی ، با عريضه
    های طاق و جفت ، سرراهش سبز می شدند و حوصله اش را سر می بردند
    و برای او که اصلا کاری به اين کارها نداشت ، اين يکی ديگر خيلی تحمل -
    ناپذير می نمود.ولی خانم نزهت الدوله باز هم صبر کرد.درست است که
    پدرش را با کاغذهای خودش کاس کرده بود تا شايد حکم انتقال شوهرش را
    بگيرد ، ولی پدرش رسما برايش نوشته بود که يک کاسه شدن املاک مازندران
    خيلی مهم تر از زندگی خانوادگی اوست.خودش اين را فهميده بود.اين بود
    که صبر می کرد و تازه داشت تهران و اجتماعات اشرافی و مشغوليت ها و
    رفت و آمدهايش را فراموش می کرد که شوهرش به مرکز احضار شد.
    بدتر از همه اينکه می گفتند مغضوب شده.گرچه او ککش هم نمی گزيد و
    کاری به اين کارها نداشت و درخيال ديگری بود.پس از شش سال تنهايی و
    غربت ، دوباره خودش را ميان سر و همسر می ديد و مجالس رسمی را ، با
    وصف عصا قورت دادگی های شوهرش ، و چند تا قصه خنده داری که راجع
    به مازندرانی ها شنيده بود ، گرم می کرد و از درددل هايی که با دخترخاله
    ها و عروس و عمه ها می کرد، به يادش می آمد که شوهرش چقدر ناجور و
    خشک است و چقدر از او و از شوهر ايده آلش دور است.به خصوص که
    شوهر خواهرش هم تازه وزير شده بود و خانم نزهت الدوله نمی توانست
    اين رجحان را نديده بگيرد و به شوهرش که در خانه نشسته بود و می گفتند
    منتظر خدمت است ، سرکوفت نزند و همين طور با شوهرش کجدار و مريز
    می کرد.تا يک شب توی رخت خواب-کارشان که تمام شد-رو به شوهرش
    گفت :
    «منصور!راضی شد؟»
    و شوهر بی اين که خجالتی بکشد، نه گذاشت و نه برداشت و در جوابش گفت:
    «آدم تو خلا هم که ميره ، راضی ميشه.»
    و اين ديگر طاقت فرسا بود. و خانم نزهت الدوله همان شب تصميمش را گرفت.
    و فردا صبح ، خانه و زندگی را ول کرد و پس از نه سال شوهرداری، يک سر
    به خانه پدر آمد.درست است که پدرش هم دل خوشی از اين داماد مغضوب نداشت،
    ولی هرچه اصرار کرد که بچه ها را بايد از اين شوهر گرفت ، به خرج خانم
    نزهت الدوله نرفت که نرفت.بچه ها را دادند و طلاق خانم را با مهرش گرفتند.
    خانم نزهت الدوله-شايد درآغاز کار که شوهر می کرد-هنوز نمی دانست که شوهر
    ايده آلش چه خصوصياتی بايد داشته باشد.ولی حالا که از شوهر اولش طلاق گرفته
    بود و آسوده شده بود ؛ می دانست که شوهر ايده آلش چه خصوصياتی نبايد داشته
    باشد.شوهر ايده آل او بايد جوان باشد ؛ پولدار باشد ؛ خشک و رسمی نباشد ؛ وقيح
    و پررو نباشد ؛ چاپار دولت نباشد ؛ و مهم تر از همه اين که از در که تو آمد ، از
    فرق سر تا نوک پای زنش را ببوسد.و به اين طريق خيلی هم راضی بود و برای
    اين که خودش را به ايده آل برساند ، سعی می کرد روز به روز جوان تر باشد.ماهی
    يک کرست عوض می کرد ؛ پستان بندهای جورواجوری می بست که سفارشی ؛ در
    کارخانه های سوييس ، به اندازه سينه خانم بودند و متخصص مو آرايشگر و همه جور
    محصولات اليزابت آردن که به جای خود ،...هر روز و هر ساعت پای
    تلفن بود و خبر می گرفت که آخرين تغييرات مد چه بوده و برای سر و صورت و
    لب و ناخن ؛ چه رنگ های تازه ای را به جای رنگ های قديمی جايگزين کرده اند.
    باری ، به همه شب نشينی ها می رفت ؛ مهامانی های خصوصی می داد ؛روزهای
    تعطيل ، دوستانش را با ماشين های وزارتی پدرش به گردش می برد و با مهری
    که از شوهر سابقش گرفته بود ؛ آن قدر پول داشت که در هر فصل بيست
    و يک دست لباس بدوزد و هفته ای يک جفت کفش بخرد.و اصلا به عدد بيست
    و يک عقيده پيدا کرده بود. اين هم خودش يکی از تجربيات نه سال شوهرداری
    او بود.روز بيست و يکم ماه بود که شوهر کرده بود و در همچه روزی طلاق
    گرفته بود و نيز در همچه روزی با شوهر دومش آشنا شد.
    شوهر دوم خانم نزهت الدوله ، يک افسر رشيد و چشم آبی بود که نوارهای منگوله-
    دار فرماندهی می بست و تازه از ماموريت جنوب برگشته بود و صورتی آفتاب -
    سوخته داشت و سال ديگر سرگرد می شد.گرچه وضع خانوادگی مرتب و آبرومندی
    نداشت اما خانم نزهت الدوله-از همان شب اول که او را در شب نشينی باشگاه
    افسران ديده بود-تصميم خودش را گرفته بود.اقوام و خويشان ، با چنين ازدواجی
    مخالف بودند.اماپدر-که آخرهای عمرش بود و می دانست که پس از مرگ يک
    وزير ، دخترهايش در خانه خواهند پوسيد -مخفيانه بساط عقد را راه انداخت و قرار
    شد عروس و داماد چند ماهی به اهواز بروند و سروصداها که خوابيد ، برگردند.
    و در همين مدت بود که معلوم نشد چه کسی بو برد و به گوش پدر رساند و همه
    اقوام به دست و پا افتادند و عاقبت کشف شد که شوهر ايده آل خانم نزهت الدوله
    دو تا زن ديگر در همين تهران دارد.حسن کار در اين بود که صاحب عله
    حاضر نبود و در غياب او حتی احتياج به اين نبود که وزير داخله رسما مداخله
    کند و تلفنی به کسی بزند و همان خاله زنک های فاميل ، يک ماهه نشانی خانه آن دو
    زن ديگر را پيدا کردند هيچ ، حتی دفترخانه هايی را که ازدواج در آنها ثبت شده
    بود ، نشان کردند و عروس و داماد که بی خبر از همه جا از ماه عسل برگشتند ،
    قضيه را آفتابی کردند .به نزهت الدوله در اين سه ماهه آن قدر خوش گذشته بود
    که اصلا اين حرفها را باور نمی کرد ، تا عاقبت خودش را برداشتند و به يکی -
    يکی خانه ها و دفترخانه ها بردند تا قانعش کردند.ولی تازه ، شوهر حاضر به
    طلاق نبود . نظامی بود و يک دنده بود و رشادت هايی را که در جنوب به خرج
    داده بود ، رنگ و وارنگ روی سينه اش کوبيده بود و خيال می کرد با همين نوارها و
    منگوله ها می تواند با وزير داخله مملکت جواله برود .درست است که اين بار هم
    بی سروصدا طلاق نزهت الدوله را گرفتند ، ولی نشان های رنگ و وارنگ کار
    خودشان را کردند و مهر خانم نزهت الدله سوخت شد.خانم نزهت الدوله ، گرچه
    از اين تجربه هم آزموده تر بيرون آمد ، اما ته دلش هنوز آرزوی آن افسر چشم آبی
    خوش هيکل و منگوله بسته را داشت و از اين گذشته ، هنوز در جست و جوی شوهر
    ايده آل خود بی اختيار بود ، نقل همه مجالسی که او حضور داشت ، خصوصياتی بود که
    يک شوهر ايده آل بايد داشده باشد.و چون اين واقعه هم زودتر فراموش شد و خانم بزرگ ها
    و مادرشوهرها ی فاميل ، اين بی بند وباری اخير را هم ا زياد بردند ، ...کم کم در همه
    مجالس ، از او به عنوان يک زن تجربه ديده و سرد و گرم چشيده ياد می کردند و عروس ها
    و دخترهای پابه بخت فاميل ، پيش از آنکه از مادر و خواهر خود چيزی بشنوند ، به
    نصايح او گوش می دادند و با او-به عنوان صاحب نظر در امور زناشويی-مشورت
    می کردند .راستش را هم بخواهيد، خانم نزهت الدوله برای بدست آوردند چنين عنوانی
    جان می داد.او که از هم دندان شدن با زن های پير پاتال خانواده وحشت داشت و نمی
    خواست خودش رادر رديف آن ها بشمارد-او که فرزندان خودش را مدت ها بود ترک
    کرده بود و وارثی برای تجربيات شخصی خود نداشت -ناچار همه دختر هايی را که با
    او مشورت می کردند ، درست مثل دخترها يا خواهرهای خودش حساب می کرد و از ته دل
    برايشان می گفت که شوهر بايد با آدم صميمی باشد،وفادار باشد،چاپار دولت نباشد ،
    وقيح نباشد خوش هيکل و پولدار باشد ، از خانواده محترم باشد و بهتر از همه اين که
    چشم هايش آبی باشد.خانم نزهت الدوله ، البته به سواد و معلومات نمی توانست چندان
    عقيده ای داشته باشد.
    خودش پيش معلم سرخانه ، چيزهايی خوانده بود .شوهر خواهرش که وزير شده بود ،
    چندان با سواد و معلومات نبود .شوهر اول خودش هم که آنقدر بد از آب درآمد ،
    فارغ التحصيل مدرسه سن لويی بود و دوسالی هم فرنگستان مانده بود .
    باری ،دو سه ماهی از طلاق دوم نگذشته بود که پدرش مرد.با شکوه و جلال تمام و
    موزيک نظامی و ختم در مسجد سپهسالار .و خواهر برادرها تازه از تقسيم ارث و
    ميراث فارغ شده بودند که شهوريور بيست پيش آمد .شوهر اول خانم نزهت الدوله
    که مغضوب دوره سابق بود ، وزير خارجه شد و مجالس و شب نشينی ها پر شد
    از آدم های تازه به دوران رسيده ای که نمی دانستند پالتو و کلاهشان را به دست
    چه کسی بسپارند و اولين پيش خدمتی را که سر راهشان می ديدند ، خيال می کردند
    سفير ينگه دنياست .خانم نزهت الدوله ، اول کاری که کرد اين بود که خانه ای
    مجزا گرفت و ماشينی خريد و چهارشنبه ها را روز نشست قرارداد و خودش زمام
    کارها را به دست گرفت .گرچه از روی اکراه و اجبار ، ولی دوسه بار پيش وزير
    جديد خارجه فرستاد و به هوای ديدن بچه ها و نوه هايش مخفيانه به خانه شوهر
    سابق دخترای شوهر کرده خودش رفت و آمد می کرد و تور می انداخت .
    حيف که پدرش مرده بود ، وگرنه کار را دوسه روزه رو به راه می کرد .
    اما اوضاع عوض شده بود و نه تنها پدر او مرده بود ، بلکه اصلا زبان ديگری
    در مجالس به کار می رفت و آدم ها ناشناس بودند و از دوستان قديم خبری بنود .
    خانم نزهت الدوله نمی داسنت چه شده .ولی همين قدر می ديد که کسی گوشش
    به حرف های او در باب شوهر ايده آب بدهکار نيست . همه در فکر آزادی بودند ،
    در فکر املاک واگذاری بودند ، در فکر مجلس بودند و در فکر جواز گندم و جو بودند
    و بيش تر از همه در فکر حزب و روزنامه بودند و در همين گير ودار و درميان
    همين آدم های تازه به دوران رسيده بود که خام نزهت الدوله در مجلس جشن
    مشروطيت ، با سومين شوهر ايده آل خود آشنا شد.
    شوهر تازه خانم نزهت الدوله ، يکی از روسای عشاير غرب بود که تازه از حبس و
    تبعيد خلاص شده بود و سروسامانی يآفته بود و با عنوان آبرومند نمايندگی مجلس ،
    به تهران آمده بود .مردی بود چهارشانه ، با سبيل های تابيده ، صدايی کلفت و گرچه
    قدش کوتاه بود و کمی دهاتی به نظر می آمد و از نزاکت و اين حرف ها چندان
    خبر نداشت ، اما جوان بود و نماينده مجلس بود و يک ايل پشت سرش صف کشيده
    بود و ناچار پول دار بود.اين يکی درست شوهر ايده آل نزهت الدوله بود .
    تابستان ها به ايل رفتن و سواری کردن و مثل مردها تفنگ به دوش انداختن و
    چکه به پا کردن و زمستان ها در مجالس شبانه ، با نمايدنده های مجلس و شوهر
    ايده آل آخری ، با شرايسط زمان و مکان که در گفت گوی همه کس به گوش
    خانم می خورد ، مطابق بود . خانم نزهت الدوله که ديگر در باره امور زناشويی
    تجربه های زيادی اندوخته بود ، اين بار مقدمات کار را حسابی فراهم کرد .
    اغلب در خانه شوهر خواهرش که با وجود تغيير زمانه هنوز وزير مانده بود ف
    قرار ملاقات می گذاشتند و گفقت و نيدها همه رسمی بود و حساب شده و هرچيز
    به جای خود . تا اين که قرار شد رييس ايل ، يک روز با خواهرش که تازه از
    ايل آمده بود بيآيند و بنشينند و درحضور وزير و زنش بله بری ها را بکنند و
    سرانجامی به کارها بدهند .همين کار را هم کردند و وقتی گفت و گوها تمام شد
    و ديگر لازم نبود که به خانم نزهت الدوله ، از حضور در مجلس ، شرمی دست
    بدهد ،خانم هم تشريف آوردند و مجلس خودمانی شد.خواهر رييس ايل، زنی
    بود بسيار زيبا، با چشمانی آبی و موهای بود . قد بلندی داشت و جوان هم بود
    و تا خانم نزهت الدوله آمد از او به عنوان خواهر شوهر آينده حسادتی يا کينه ای
    به دل بگيرد ، شيفته محبت های عجيب و غريب او شد که چايی اش را شيرين کرد ،
    ميوه جلويش گرفت و راجع به فر موهايش که چه قدر قشنگ بود ، حرف زد و از
    خياطی که پيراهن به آن زيبايی را برايش دوخته بود ، نشانی گرفت .و خلاصه خانم
    نزهت الدوله ، از اين همه محبت ، مات و مبهوت ماند . اين قضيه در آخر بهار بود
    و قرار شد تا آقای رييس ايل ، املاک ضبط شده اش را از دولت پس بگيرد و در تهران
    کاملا مستقر شود ، ...خانم در يکی از نقاط شميران خانه ای اجاره کند که دنج
    باشد و دور از گرما ، تابستان را سر کنند و برای پاييز به شهر برگردند که تا آن وقت
    تکليف املاک آقا حتما معلوم شده و به هر صورت شوهر خواهر خانم نزهت الدوله
    وزير بود و می توانست در مجلس به دوستی يک رييس ايل اميدوار باشد.گرچه
    خواهر موبور و چشم آبی ، درباره صدهزار تومان مهر ، کمی سخت گيری نشان
    می داد ، اما رييس ايل خيلی دست و دلباز بود.حتی قول داد که به زودی هفت نفر
    زن و مرد از افراد ايل خود را برای کارهای خانه بخواهد و نگذارد خانم دست به سياه
    و سفيد بزند . دست آخر روز عروسی را معيین کردند و شيرينی دهان همديگر
    گذاشتند و به خوبی و خوشی از هم جدا شدند .
    خانم نزهت الدوله -که سر از پا نمی شناخت -در عرض يک هفته ، خانه شهری اش را
    اجاره داد و باغ بزرگی در شميران اجاره کرد و بهتهيه مقدمات عروسی با سومين شوهر
    ايده آل خود پرداخت .به وسيله يکی از خواهرزاده هايش که برای تحصيل به فرنگ رفته
    بود -يک دست لباس کامل عروسی وارد کرد که بست و يک متر دنباله داشت . و چهارصد
    و بيست و يک نفر از اعيان و زورا و نمايندگان را از دو هفته پيش دعوت کرد و با دو تا
    از مهمان خانه های بزرگ شهر ، برای پذيرايی آن شب ، قرار داد بست.وکاميونهای شرکت
    کتيرا-که هم خانم نزهت الدوبله و هم شوهرخواهر شدرآن سهم داشتند - سه روز تمام ،
    مرغ و گوشت و سبزی و ميوه و مشروب به شميران می بردند و خلاصه از هيچ خرجی
    مضايقه نکردند .عاقبت شوهر ايده آلش را يافته بود .به سرو همسر می گفت :
    « اگر آدم ارث پدرش را در راه به دست آوردن شوهر ايده آلش صرف نکند ، پس در چه راهی صرف کند ؟»
    مجلس عروسی البته بسيار مجلل بود . يکی از شب های مهتابی اوايل تابستان بود
    و هوا بسيار مساعد بود.از دو روز پيش ، تمام درخت های باغ را با تلمبه های
    بزرگ شسته بودند و لای تمام شاخ و برگ های آن ها چراغ های رنگارنگ کشيده بودند .
    فواره ها کار می کردند و دو دسته ارکستر آمده بودند و «پيست» رقص -که تازه
    اززير دست نجار و بنا درآمده بود-گنجايش صد و پنجاه جفت رقاص که نه ،
    رقصنده را دشت .شراب را از توی قدح های گلسرخی بزرگ ، با ملاقه های طلا کوب ،
    توی ليوان ها ی تراش دار باريک و بلند می ريختند ؛ و به جای همه چيز ، بوقلمون
    سرخ کرده روی ميز بود . و شيرين پلو و خاويار ، چيزهايی بود که اصلا کسی
    نگاهشان هم نمی کرد.ميز شام را به صورت t چيده بودند که درازای آن بيست و يک متر
    بود و عروس و داماد بالای ميز ، روی يک جفت صندلی خانم کار اصفهان ،
    نشسته بودند .شام را با سرود شاهنشاهی افتتاح کردند و از طرف نخست وزير و رييس
    مجلس و خانواده ها ی عروس و داماد نطق های غرای تبريک آميز رد و بدل
    شد و همگی حضار ، بارها از طرف دولت و ملت ، به عروس و داماد و خاندان جليل آن ها تبريک
    گفتند و جام های خود را به سلامتی آن ها نوشيدند . مجلس خيلی آبرومند برگزار شد.
    نه کسی مستی را از حد گذراند و نه حتی يک ليوان شکست . ميز بزرگی
    که طرف چپ در ورود باغ گذاشته بودهند ، انباشته شده بود از هدايای مهمانان
    و دسته گل های بزرگ . درهمان شب ، دوستی های تازه به وجود آمد و کدورت های گذشته
    را در بشقاب ها و جام های همديگر ريختند و خوردند و حتی استيضاحی که
    بايد در واخر همان هقفته از دولت به عمل می آمد ، در همان مجلس مسکوت ماند .
    فقط يک ناراحتی به جا ماند و آن اين که همان شب خانه را درد زد.
    و صبح که اهل خانه بيدار شدند ، ديدند تمام هدايا ، به اضافه هرچه جواهر و طلا
    و نقره و ترمه که روی ميز ها و سر بخاری های ديواری پخش بوده است -و دو جفت
    قاليچه ابريشمی که زير صندلی عروس و داماد پهن کرده بودند -از دست رفته است .
    مجلس شب پيش تا ساعت سه طول کشيده بود و طبيعی بود که در چنان شبی ، حتی
    خدمتکاران هم -در اثر خالی کردند ته گيلاس ها -مست کرده باشند.و مسلما دزدها نمی-
    توانسته اندچنين فرصتی را غنيمت نشمارند.با همه اين ها ، زندگی عروس و داماد از
    فردا به خوبی و خوشی شروع شد.درست است که شوهر خواهر خانم نزهت الدوله مطلب
    را حتی در کابينه مطرح کرد و با وجود دوستی های تازه برقرار شده شب عروسی ، نزديک
    بود شوهر خانم نزهت الدوله ، به عنوان عدم ا منيت ، دولت را در مجلس استيضاح کند،...
    ولی قضيه به اين خاتمه يافت که رييس شهربانی وقت را عوض کردند و رييس جديد ، به
    تعداد کلانتری های شميران افزود و گشت شبانه گذاشت .آقا هم تمام خدمتکاران خانه را که
    سرجهازی خانم بودند ، از آشپز تا باغبان اخراج کرد و به جای آن ها هفت نفر از افراد ايل
    را که تلگرافی احضار کرده بودند ، گذاشت .اما خانم نزهت الدوله خم به ابرو نيآورد.
    اين دزدی کلان را قضا و بلايی دانست که قرار بود به جان سعادت تازه آنها بزند.
    و از اين گذشته ، داماد به قدری مهربان بود که جايی برای تاسف بر اموال دزد زده نمی ماند .
    نمی گذاشت خانم حتی از جايش تکان بخورد.خودش خمير دندان روی
    مسواک خانم می گذاشت . آب دوش و وان را خودش سرد و گرم می کرد.لقمه
    برايش می گرفت . بند لباس زيرش را می بست . خلاصه اين که دو هفته از
    مجلس مرخصی گرفته بود وو در خانه را به روی اغيار بسته بود و سير تا پياز کارهای
    خانه را خودش می رسيد و راستی نمی گذاشت آب در دل خانم تکان بخورد.خانم
    نزهت الدوله هم در اين مدت خانه ديگرش را فروخت و از نو جای اثاث دزد برده
    را پر کرد. قالی ها و مبل ها و پرده ها ، هرکدام زينت يک موزه بودند.هر اتاقی
    «راديوگرام» و يخچال و «کولر» جداگانه داشت و زن و شوهر هر چه خواستند ،
    در نزديک ترين فاصله دسشتان بود.در اين نيمه ماه عسل ، آقا همه کاره بود.به کلفت
    نوکرها سرکشی می کرد.و به باغبان ها و گل کاری های فصل به فصلشان می رسيد .
    برق و تلفن و آب و اجاره خانه را مرتب کرده بود و حتی با کمک هايی که در يک
    معامله آب خشک کن ، با بايگانی کل کشور ، به صاحب خانه کرده بود ، قبض سه ماه
    اجاره را بی اينکه پولی بدهد ، گرفته بود .و سر سفره به خانم هديه کرده بود و
    چون پانزده روز مرخصی اش داشت تمام می شد ، سر همان سفره پيشنهاد کرده بود که
    چطور است از خواهرش دعوت کند که تابستان را به شميران بيايد و باهم باشند!و
    خانم نزهت الدوله که راستش نمی دانست با اين تنهايی بعدی چه بکند و از طرفی مهربانی
    های خواهر شوهر را فراموش نکرده بود ، رضايت داد و از فردای مرخصی آقا ،
    همه کارهای خانه به عهده خواهر شوهر بود . و خانم نزهت الدوله واقعا يک
    پارچه عروس خانم بود.صبح تا شام وقتش را جلوی آينه ، يا در حمام ،يا پای ميز غذا
    می گذراند. آرايشگرها و ماساژورها را با ماشين خانم به خانه می آوردند که به دستور
    آن ها روزی سه ساعت گوشت خام و گوجه فرنگی روی صورتش می گذاشت و اصلا
    ازخانه بيرون نمی رفت و گوشش به صدای قشنگ خواهر شوهرش عادت کرده بود که
    می رفت و می آمد و می گفت :
    «به به !چه پوستی ! چه طراوتی !خوش به حال برادرم!»
    و روزی صدبار،و هزار بار .و خانم نزهت الدوله راستی جوان شده بود !شوهر جوان ،
    دست به تر و خشک نزدن ، گوجه فرنگی روی صورت ،...اصلا حظ می کرد.يک ماه
    به اين طريق گذشت .درست است که آقا کمی لاغر شده بود ، اما به خانم نزهت الدوله هرگز
    مثل اين يک ماه خوش نگذشته بود.از روز اول ماه دوم عروسی شان ، زن و شوهر شروع
    کردند به پس دادن بازديدها .هر روز دوسه جا می رفتند ؛ ولی مگر به اين زودی ها تمام
    می شد؟و بدتر از همه اين بود که خانم نزهت الدوله خسته می شد.روز دوم ياسوم ديد و
    بازديدبود که عصر به خانه خواهر نزهت الدوله رفتند که شوهرش وزير بود و با اصرار
    شب هم ماندند .يک وزير ، به هر صورت نمی توانست با يک نماينده مجلس و يا يک رييس
    ايل کاری نداشته باشد و خواهرها هم انگار يک عمر همديگر را نديده بودند !چه حرف ها
    داشتند که بزنند !تا دوی بعداز نيمه شب بيدار بودند و قرار و مدارها و درددل ها و نقشه-
    ها ....و بعد هم خوابيدند و صبح هنوز خانم نزهت الدوله از رخت خواب بيرون نيآمده
    بود که شوهرش را پای تلفن خواستند که بله باز ديشب خانه را دزد زده .خواهر آقا را
    توی يک اتاق کرده اند و درش را بسته اند.سيم تلفن را بريده اند و دست و پای هر هفت
    خدمتکار خانه را بسته اند.و توی انبارحبس کرده اند و هر چه در خانه بوده است ،
    برده اند.از قالی های بزرگ و شمعدان ها و چلچراغ های سنگين گرفته تا مبل ها و
    راديوگرام ها و يخچال ها .خلاصه اينکه خانه را لخت کرده اند.اين بار خانم نزهت الدوله
    که جای خود داشت ، حتی شوهرش هم تاب نياورده بود و همان پای تلفن زانوهايش تاشده
    بود و نشسته بود.تنها برگه ای که از دزدها به دست آمد ، اين بود که جای چرخ های
    کاميون های متعدد روی شن باغ به جا مانده بود . فروا رييس شهربانی وقت ، در
    مطبوعات مورد حمله قرار گرفت که در عرض دو ماه ، دو با ر خانه يک نماينده ملت
    را به روی دزدها باز گذاشته و طرح يک استيضاح جديد داشت در مجلس به پانزده
    امضا حد نصاب خود می رسيد که وزير داخله ، يک هفته بعداز شب دزدی ، با يک مانور
    ماهرانه ، طی يک ماده واحده(!)تقاضای سلب مصونيت از داماد تازه يعنی رييس ايل
    کرد!و آن هايی که سرشان توی حساب نبود ، گيج شده بودند و نمی دانستند سياست روس
    است يا انگليس است يآ امريکا....!و اصلا اين همه جنجال از کجا آب می خورد.
    حالا نگو همان فردای دزدی اخير ، دوتا از خدمتکارهای سابق خانم نزهت الدوله که
    سرجهاز خانم بودند و رييس ايل بيرونشان کرده بود، سراغ خواهر خانم نزهت الدوله
    آمده بودند وسوءظن خودشان را نسبت به رييس ايل و خواهرش بيان کرده بودند و تاعصر
    تمام فاميل خانم نزهت الدوله به جنب و جوش افتاده بودند و از خاله خانباجی ها کمک گرفته
    بودند و دو روز زاغ سياه خواهر شوهر موبور و چشم آبی را چوب زنده بودند تا دست آخر
    در خيابان عين الدوله خانه اش را گير آورده بودند و روز بعد ، يکی از خواهر خوانده های
    پير و رند خانواده ، به هوای اين که «ننه قربون شکلت دم غروبه ، الان نمازم قضا می شه.»
    ، خدمتکار خانه فريفته بود و تو رفته بود و دست به آب رسانده بود و وضو ساخته بود و کنار
    حوض نمازی خوانده بود و از شيشه ها ، يکی يکی مبل ها و اثاث خانم نزهت الدوله را وارسی
    کرده بود و بعد هم سر درد دل را با کلفت خانه باز کرده بود و از بدی زمانه و بی دينی مردم
    به اين جا رسيده بود که اطمينان کلفت خانه را به دست بياورد و کشف کند که خانم صاحب خانه
    يک خانم موبور چشم آبی بسيار مهربان و نجيب است که زن رييس يک ايل هم هست .و همان
    شبانه،وزير داخله دستور داده بود که شهربانی دست به کار بشورد و به خانه جديد رييس ايل
    بريزند و تمام اثاث خانم را نجات بدهند .و همه قضايا را صورت مجلس کنند و يک پرونده
    حسابی بسازند !درست است که نشانه ای از جواهرها و نقره ها و ترمه های دزدی اول به
    دست نيامده بود ، ولی رييس ايل اين عمل شهربانی را منافی مصونيت پارلمانی خود می ديد
    و داشت طرح استيضاح خود را به امضای اين و آن می رساند که ماده واحده سلب مصونيت
    از او تقديم مجلس شد ؛ به اتکای يک پرونده قطور شهربانی و شهادت بيست و يک نفر از خدمتکاران
    و اهل محل.باری ، داشت آبروريزی عجيبی می شد که سرجنبان های مملکت دست به کار شدند
    و وزير داخله را با رييس ايل آشتی دادند ، به شرط اين که هم لايحه سلب مصونيت و هم طرح
    استيضاح مسکوت بماند و مهر خانم نزهت الدوله هم بخشيده بشود. و اين بار خانم که
    نزهت الدوله طلاق می گرفت ، حتم داشت که برای حفظ آبروی دولت و ملت دارد فداکاری
    می کند و از سومين شوهر ايده آل خودش چشم می پوشد.و حالا خانم نزهت الدوله ؛ که از
    اين تجربه هم آزموده تر بيرون آمد ؛ عقيده دارد که پيری و جوانی دست خود آدم است و هنوز
    در جست و جوی شوهر ايده آل خود اين در و آن در می زند . باز خا نه شهری اش را
    خريده و گران ترين مبل ها و فرش هارا توی اتاقش جمع کرده . ماهی پانصد تومان خرج
    ماساژسينه و صورت خود می کند .رنگ موهايش را هفته ای يک بار عوض می کند.
    پيراهن های اورگاندی باسينه باز می پوشد . وقتی حرف می زند ، هرگز اخم نمی کند
    و وقتی می خنددد ، ابروهايش و کنار دهانش اصلا تکان نمی خورد و مهم تر از همه اين
    که پس ازعمری زندگی و سه بار شوهر کردند ، به اين نتيجه رسيده است که شوهر ايده آل
    او از اين نوکيسه و تازه به دوران رسطده هم نبايد باشد. وديگر اين که کم کم دارد باورش
    می شود که تنها مانع بزرگ در راه وصول به شوهر ايده آل ، ،عيب کوچکی است که در دماغ
    او است و اين روزها در اين فکر است که برود و با يک جراحی «پلاستيک»،دماغش را درست کند.
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  3. #13
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile زن زيادی

    زن زيادی

    ...من ديگه چه طور می توانستم توی خانه پدرم بمانم ؟اصلا ديگر توی آن خانه که
    بودم انگار ديوارهايش را روی قلبم گذاشته اند.همين پريروز اين اتفاق افتاد .ولی
    من مگر توانستم اين دوشبه ، يک دقيقه در خانه پدری سرکنم ؟خيال می کنيد اصلا خواب
    به چشم هايم آمد ؟ابدا.تا صبح هی تو رخت خوابم غلت زدم و هی فکر کردم. انگار
    نه انگار که رخت خواب هميشگی ام بود.نه!درست مثل قبر بود . جان به سر
    شده بودم.تا صبح هی تويش جان کندم و هی فرک کردم . هزار خيال بد از کله ام
    گذشت . هزار خيال بد. رخت خواب همان رخت خوابی بود که سالها تويش
    خوابيده بودم.خانه هم همان خانه بود که هر روز توی مطبخش آشپزی می کرده
    بودم.هر بهار توی باغچه هايش لاله عباسی کاشته بودم ؛ سرحوضش آن قدر ظرف
    شسته بودم ؛ می دانستم پنجره راه آبش کی می گيرد و شير آب انبارش را اگر
    طرف راست بپيچانی ، آب هرز می رود.هيچ چيز فرق نکرده بود. اما من
    داشتم خفه می شدم.مثل اين که برای من همه چيز فرق کرده بود. اين دو
    روزه لب به يک استکان آب نزده ام .بی چاره مادرم از غصه من اگر افليج نشود ،
    هنر کرده است.پدرم باز همان ديروز بلند شد و رفت قم .هر وقت اتفاق بدی بيفتد ،
    بلند می شود میرودقم.برادرم خون خودش را می خورد و اصلا لام تا کام ، نا با من
    و نه با زنش و نه بامادرم ، حرف نمی زد .آخر چه طور ممکن است آدم نفهمد که
    وجود خودش باعث اين همه عذاب هاست ؟چه طور ممکن است آدم خودش را توی
    يک خانه زيادی حس نکند؟من چه طور ممکن بود نفهمم؟ ديگر می توانستم تحمل کنم.
    امروز صبح چايی شان را که خوردند و برادرم رفت ، من هم چادر کردم و راه افتادم.
    اصلا نمی دانستم کجا می خواهم بروم. همين طور سرگذاشتم به کوچه ها از اين
    دو روزه جهنمی فرار کردم. نمی دانستم می خواهم چه کار کنم . از جلوی خانه
    خاله ام رد شدم .سيد اسماعيل هم سر راهم بود. ولی هيچ دلم نمی خواست تو بروم.
    نه به خانه خاله و نه به سيد اسماعيل . چه دردی دوا می شد.و همين طور انداختم
    توی بازار.شلوغی بازار حالم را سرجا آورد و کمی فکر کردم . هرچه فکر کردم
    ديدم ديگر نمیتوانم به خانه پدرم برگردم .با اين آبروريزی !با اين افتضاح!بعد از اينکه
    سی و چهار سال نانش را خورده ام و گوشه خانه اش نشسته ام!همينطور می رفتم و
    فکر می کردم . مگر آدم چرا ديوانه می شود؟چرا خودش را توی آب انبار می اندازد؟
    يا چرا ترياک می خورد ؟خدا آن روز نياورد.ولی نمی دانيد ديشب و پريشب به من چه ها
    گذشت.داشتم خفه می شدم.هرشب ده بار آمدم توی حياط .ده بار رفتم روی پشت بام.
    چه قدر گريه کردم؟خدا می داند.ولی مگر راحت شدم!حتی گريه هم راحتم نکرد.آدم
    اين حرف ها را برای که بگويد؟اين حرف ها را اگر آدم برای کسی نگويد ، دلش می ترکد.
    چه طور می شود تحملش را کرد.که پس از سی و چهار سال ماندن در خانه پدر ،
    سر چهل روز ، آدم را دوباره برش گردانند.و باز بيخ ريش بابا ببندند ؟حالا که مردم
    اين حرف ها را می زنند ، چرا خودم نزنم؟آن هم خدايا خودت شاهدی که من تقصيری
    نداشتم . آخر من چه تقصيری داشتم؟حتی يک جفت جوراب بی قابليت هم نخواستم
    که برايم بخرد. خود از خدا بی خبرش ، از همه چيزم خبر داشت.می دانست چند
    سالم است.يک بار هم سرورويم را ديده بود.پدرم برايش گفته بود يک بار ديدن حلال
    است . از قضيه موی سرم هم با خبر بود.تازه مگر خودش چه دسته گلی بود .يک
    آدم شل بدترکيب ريشو.با آن عينک های کلفت و دسته آهنی اش.و با آن دماغ گنده
    توی صورتش .خدايآ تو هم اگر از او بگذری ، من نمی گذرم.آخر من که کاغذ فدايت
    شوم ننوشته بودم. همه چيز راهم که خودش می دانست . پس چرا اين بلا را سر
    من آورد ؟ پس چرا اين افتضاح را سر من در آورد ؟خدايا از او نگذر. خود لعنتی
    اش چهار بار پيش پدرم آمده بود و پايش را توی يک کفش کرده بود . خدا لعنت کند
    باعث و بانی را . خود لعنتی اش باعث و بانی بود .توی اداره وصف مرا از برادرم
    شنيده بود . ديگر همه کارها را خودش کرد. روزهای جمع ه پيش پدرم می آمد و
    بله بری هاشان را می کردند و تا قرار شد جمعه ديگر بيايد و مرا يک نظر ببيند. خدايا
    خودت شاهدی !هنوز هم که به ياد آن دقيقه و ساعت می اتفتم ، تنم می لرزد.يادم است
    از پله ها که بالا می آمد و صدای پاهايش که می لنگيد و صدای عصايش که ترق توروق
    روی آجرها می خورد ،انگار قلب من می خواست از جا کنده شود . انگار سرعصايش
    را روی قلب من می گذاشت .وای نمی دانيد چه حالی داشتم .آمد يک راست رفت توی
    اتاق . توی اتاق برادرم که مهمان خانه مان هم بود . برادرم چند دقيقه پهلويش نشست.
    بعد مرا صدا کرد که آب بياوردم و خودش به هوای سيگار آوردن بيرون رفت.من شربت
    درست کرده بودم.و حاضر گذاشته بودم .چاردم را روی سرم انداختم در مهمان خانه
    برسم ، نصف عمر شده بودم.چهار قدم بيش تر نبود . اما يک عمر طول کشيد .
    پدرم خانه نبود.برادرم هم رفته بود پايين ، پيش زنش که سيگار بياورد و مادرم دم در
    اتاق ايستاده بود و هی آهسته می گفت :
    «برو ننه جان ! برو به اميد خدا!»
    ولی مگر پای من جلو می رفت؟پشت در که رسيدم ، ديگر طاقتم تمام شده بود.سينی
    از بس توی دستم لرزيده بود، نصف ليوان شربت خالی شده بود . و من نمی دانستم
    چه کار کنم.برگردم شربت را درست کنم ،يا همان طور تو بروم ؟بيخ موهايم عرق
    کرده بود . تنم يخ کرده بود . قلبم داشت از جا کنده می شد. خدايا اگر خودش
    به صدا در نمی آمد ، من چه کار می کردم؟همي« طور پابه پا می کرم که صدای
    خودش بلند شد.لعنتی درامد گفت :
    «خانوم!اگه شما خجالت می کشين ، ممکنه بنده خودم بيآم خدمتتون؟»

    خدايا خودت شاهدی!حرفش که تمام شد ، باز صدای پای چلاقش را شنيدم که روی
    قالی گذاشته می شد و آمد و در را باز کرد . و دست مرا گرفت و آهسته کشيد تو .
    مچ دستم ، هنوز که به يآد آن دقيقه می افتم ، می سوزد. انگار دور مچم يک النگوی
    آتشين گذاشته باشند.مرا کشيد تو.سينی را از دستم گرفت ، روی ميز گذاشت .
    مرا روی صندلی نشاند و خودش روبرويم نشست.من فکر کردم مبادا چادرم هم از
    سرم بردارد؟ ولی نه . ديگر اينقدر بی حيا نبود. خدا ازش نگذرد. چادرم را
    جمع کردم.ولی سرو صورتم و گل و گردنم پيدا بود. صورتم داغ شده بود و نمی دانم
    چه حالی بودم که او باز سر حرف را باز کرد و گفت :
    «خانوم !خدا خودش اجازه داده.»
    و بعد بلند شد و دور صندلی من گشت.و دوباره نشست.فهميدم چرا اين کار را می کند .
    و بيش تر داغ شدم و نمی دانستم چه بگويم.آخر می بايست حرفی می زدم که گمان نکند
    گنگم.هر چه فکر کردم چيزی به خاطرم نرسيد . آخر برای يک دختر
    مثل من ، که سی و چار سال توی خانه پدر ، جز برادرش کسی رانديده و از همه مردهای
    ديگر رو گرفته و فقط با زن های غريبه ، آن هم توی حمام يآ بازار حرف زده ،
    چه طور ممکن است وقتی با يک مرد غريبه روبه رو می شود ، دست و پايش را گم نکند؟
    من که از اين دخترهای مدرسه رفته قرشمال امروزی نبودم تا هزار مرد غريبه
    را ترو خشک کرده باشم.آن هم مرد غريبه ای که خواستگاری آمده است. راستی لال
    شده بودم . و هرچه خودم را خوردم ، چيزی نداشتم که بگويم.اما يک مرتبه
    خدا خودش به دادم رسيد . همان طور که چشمم روی ميز ميخ کوب شده بود ، به ياد
    شربت افتادم . هول هولکی گفتم :
    «شربت گرم ميشه آقا!»
    ولی آقا را نتوانستم درست بگويم .آب بيخ گلويم جست و حرفم را نيمه تمام گذاشتم .
    ولی او دستش که به طرف ليوان شربت رفت من جرات بيش تری پيدا کردم و گفتم :
    «آقا سيگار ميل دارين؟»
    و از اتاق پريدم بيرون . وای که چه حالی داشتم ! اگر برادرم نبود و باز من مجبور
    می شدم برايش سيگار هم ببرم ؟! ولی خدا جوانی اش را ببخشد .چه برادر نازنينی است!
    اگر او را هم نداشتم ، چه می کردم؟وقتی حال مرا ديد که وحشت زده از پله ها پايين می روم ، گفت :
    «خواهر چته ؟مگه چی شده ؟مگه همه مردم شوهر نمی کنن؟»
    و خودش رفت بالا و برای او سيگار برد. و ديگر کار تمام بود.اين اولين مرتبه بود
    که او را می ديدم و او مرا می ديد.خدا خودش شاهد است که وقتی توی اتاق بودم ، همه اش
    دلم می خواست جوری بشود و او بفهمد که سرم کلاه گيس می گذارم .اما مگر
    می توانستم حرف بزنم ؟همان ي: کلمه را هم که گفتم ، جانم به لبم آمد.بعد که حالم به جا آمد ،
    مطلب را به مادرم حالی کردم.گفت :
    «چيزی نيست ننه.برادرت درست می کنه.»
    آخر من می دانستم که اگر از همان اول مطلب را حالی اش نکنيم ، فايده ندارد.آخر زن
    او می شدم و او چه طور ممکن بود نفهمد که کلاه گيس دارم.او که دست آخر می فهميد ، چرا
    از اول حاليش نکنيم؟آخر می دانستم که اگر توی خانه اش مطلب را بفهمد ،
    سر چهار روز کلکم را خواهد کند.ولی مگر حالا چکار کرده است؟و مرا بگو که چه قدر شور
    آن مطلب را می زدم. خدايا ، اگر توهم از او بگذری من نمی گذرم.
    آخر من چه کرده بودم؟چه کلاهی سرش گذاشته بودم که با من اين طور رفتار کرد؟حاضر
    شدم يک سال ديگر دست نگه دارد و من در اين يک سال کلفتی مادر و خواهرش را بکنم.
    ولی نکرد. می دانستم که مردم می نشينند و می گويند فلانی سر چهل روز دوباره به خانه
    پدرش برگشت . اگر يک سال در خانه اش می ماندم ، باز خودش چيزی بود.نه گمان کنيد
    دلم برايش رفته بودها!به خدا نه.با آن چک و چانه مرده شور برده اش و با آن پای شلش .
    ولی آخر ممکن بود تولی برايش راه بيندازم .و تا يک سال ديگر هم خدا خدش بزرگ بود .
    به مه اين ها راضی شده بودم که ديگر نان خانه پدرم را نخورم.ديگر خسته شده بودم .سی
    و چهارسال صبح ها توی يک خانه بيدار شدن و شب توی همان خانه خوابيدن !آن هم چه
    خانه ای!سال های آزگار بود که هيچ خبر تازه ای ، هيچ رفت و آمدی ، هيچ عروسی
    زبانم لال ، هيچ عزايی ، در آن نشده بود.بعد از اين که برادرم زن گرفت و بيا و برويی
    برپا شد ، تنها خبر تازه خانه ما جنجال شب های آب بود که باز خودش چيزی بود .
    و همين هم تازه ماهی يک بار بود.حتی کاسه بشقابی توی کوچه ما داد نمی زد.نمی دانيد
    من چه می گويم .نی خواهم بگويم خانه پدرم بد بود ، ها ، نه.بی چاره پدرم .اما من
    ديگر خسته شده بودم. چه می شود کرد؟ من خسته شده بودم ديگر. می خواستم
    مثلا خانم خانه خودم باشم . خانه خانه!اما مادر و خواهر او خانم خانه بودند.راضی
    بودم کلفتی همه شان را بکنم و يک سال دست نگه دارد. ولی نکرد.من حالا می فهمم
    چرا نصف بيشتر مهر را نقد داد.همه اش هفتصد و پنجاه تومان مهرم کرده بود.که
    پانصد تومانش را نقد داد.و ما همه اش را اسباب اثاثيه خريديم و مادرکم چهار تا تکه
    جهاز راه انداخت . و دويست و پنجاه تومان ديگر بر ذمه اش بود که وقتی مرا به
    خانه پدرم برگرداند گفت عده که سرآمد، خواهم داد.من حالا می فهمم چه قدر خر
    بودم!خيال می کنيد اصلا حرفمان شد !يا دعوايی کرديم؟ يا من بد و بی راهی
    گفتم که او اين بلا را سر من درآورد؟حاشا و للاه!در اين چهل روز ، حتی يک بار
    صدامان از در اتاق بيرون نرفت .نه صدای من و نه صدای خود پدر سوخته
    بدترکيبش!اما من از همان اول که ديدم بايد با مادرشوهر زندگی کنم ته دلم لرزيد.
    می دانيد؟آخر آدم بعضی چيزها را حس می کند.می ديدم که جنجال به پا خواهد شد و
    از روی ناچاری خيلی مدارا می کردم.باور کنيد شده بودم يک سکه سياه . با يک کلفت
    اين رفتار نمی کردند . سی و چهار سال توی خونه پدرم با عزت و احترام زندگی کرده
    بودم و حالا شده بودم کلفت آب بيار مادر شوهر و خواهر شوهر.ولی باز هم حرفی نداشتم .
    باز هم راضی بودم . اصلا به عروسيمان هم نيامدند .مادرو خواهرش را می گويم.
    دعوتشان کرديم . و نيامدند .و همين کار را خراب کرد. همين که شوهرم خودش
    همه کاره بود و بله بری ها را کرده بود و مادر و خواهرش هيچ کاره بودند.خودش
    می گفت مادر و خواهرم کاری به کار من ندارند. ولی دروغ می گفت . مگر می شود؟
    مادر شيره جانش را به آدم می دهد.چه طور می شود کاری به کار آدم نداشته باشد؟دست
    آخر هم خدا خودش شاهد است. همين مادر و خواهرش مرا پيش او سکه يک پول کردند.
    عروسی مان خيلی مختصر بود.عقد و عروسی با هم بود.برادرکم قبلا اسباب و جهازم
    را برده بود و خانه را مرتب کرده بود.خانه که چه می دانم .
    همه اش دو تا اتاق داشت.با جهاز من يکی از اتاق ها را مرتب کرده بودند .شب ، شام
    که خورديم ، ما را دست به دست دادند و بردند.وای!هيچ دلم نمی خواهد آن شب
    را دوباره به يادم بياورم.خدا نياورد!عيش به اين کوتاهی!فقط يادم است وقتی عقد
    تمام شد، آمد رويم را ببوسد و من توی آينه ، صورت عينک دارش را نگاه می کردم.
    در گوشم گفت :
    «واسه زير لفظيت ، يک کلاه گيس قشنگ سفارش دادم، جانم!»
    و من نمی دانيد چه حالی شدم. حتما بايد خوش حال می شدم.خوش حال می شدم که
    مطلب را فهميده و به روی خودش نياورده و با وجود همه اين ها مرا قبول دارد.اما مثل
    اين بود که با تخماق توی مغزم کوبيدند .دلم می خواست دست بکنم و از زير عينک ،
    چشم های باباقورش شده اش را دربياوردم.پدرسوخته بدترکيب ، وقت قحط بود که
    سر عقد مرا به ياد اين بدبختی ام می انداخت ؟الهی خير از عمرش نبيند!اصلا يک لقمه
    شام از گلويم پايين نرفت و خون خونم را می خورد.و اگر توی کوچه که می رفتيم ،
    آن حرف را نزده بود ، معلوم نبود کارمان به کجا می کشيد.چون من اصلا حالم دست
    خودم نبود.اما خدا به دادش رسيد.يعنی به دادمان رسيد.توی کوچه که داشتيم به
    خانه اش می رفتيم ، وسط راه ، در گوشم گفت :
    «نمی خام مادر و خواهرم بفهمن.می دونی چرا؟»
    و من بی اختيار هوس کردم صورتش را ببوسم.اما جلوی خودم را نگه داشتم.همه بغض
    و کينه ای که در دلم عقده شده بود ، آب شد.مثل اين که محبتش با همين يک کلمه حرف در
    دلم جا گرفت.مرده شورش را ببرد.حالا ديگر از خودم خجالت می کشم که اين طور گولش
    را خورده بودم.چه قد رخوش حال شده بودم.از همان جا هم بود که شست من خبردار شد.
    ولی به روی خودم نياوردم .وقتی شوهر آدم دلش خوش باشد ، آدم چه طور می تواند به
    دلش بد بياوردد؟من اهميتی ندادم . ولی از همان فردا صبح شروع شد . همان شبانه به
    دست بوس مادرش رفتم. خودش گفته بود که گله کنم چرا به عروسی مان نيامده است.
    من هم دست مادرش را که بوسيدم ، گله ام را کردم . واه، واه ، روز بد نبينيد.هيچ خجالت
    نکشيد و توی روی من تازه عروس و پسرش گفت :
    «هيچ دلم نمی خاد روی عروسی رو که خودم سر عقدش نبوده ام ، ببينم.
    می فهمين؟ديگه ماذون نيستی دست اين زنيکه رو بگيری بياری تو اتاق من .»
    درست همين جور.الهی سرتخته مرده شور خانه بيفتد. می بينيد ؟از همان شب اول ،
    کارم خراب بود . پيرسگ !ولی خودش آن قدر مهربانی کرد و آن قدر نازم را کشيد
    که همه اين ها را از دلم درآورد.آن شب هرجوری بود ، گذشت .اصلا شب ها هرجوری
    بود می گذشت. مهم روزها بود .روزها که شوهرم نبود و من با دو تا ارنعوت تنها
    می ماندم .شوهرم توی محضر کار می کرد.روزها ، تا ظهر که برمی گشت ، و
    عصرها تا غروب که به خانه می آمد ، من جهنمی داشتم.اصلا طرف اتاقشان هم نمی رفتم.
    تنهای تنها کارم را می کردم.و تا می توانستم از توی اتاق بيرون نمی رفتم . دو تا اتاق
    خودمان را مرتب می کردم.همه حياط را جارو می زدم. ظرف ها را می شستم .
    خودش قدغن کرده بود که پا به خانه خودمان هم نگذارم.و من احمق هم رضايت داده
    بودم.اما يک هفته که گذشت ، از بس اصار کردم، راضی شد ، دو هفته يکبار شب های
    جمعه به خانه پدرم برويم . برويم شام بخوريم و برای خوابيدن برگرديم.و بعد هم
    دو هفته يک بار را کردم هفته ای يک بار. اما باز هم روزها جرات نداشتم پا از خانه
    بيرون بگذارم.کاری هم نداشتم هفته ای يک مرتبه حمام که ديگر واجب بود. صبح ها
    خودش هرچه لازم بود ، می خريد و می داد و می رفت . خرجمان سوا بود .برای
    خودمان جدا و برای مادر و خواهرش گوشت و سبزی و خرت و خورت جدا می خريد.
    می داد در خانه و می رفت . و من تا ظهر دلم به اين خوش بود که دست خالی از در
    تو نمی آيد . شب که می آ»د ، سری به اتاق مادر و خواهرش می زد و احوالپرسی
    می کرد و گاهی اگر چای شان به راه بود يک فنجان چايی می خورد و بعد پيش من می آمد.
    بدی اش اين بود که خانه مال خودشان بود يعنی مال مادر و خواهرش.و هفته دوم بود که
    مرا مجبور کردند ظرف های آنها را هم بشويم.من به اين هم رضايت دادم و اگر صدا
    از ديوار بلند شد ، از من هم بلند شد. ولی مگر جلوی زبانشان را می شد گرفت ؟
    وقتی شوهرم نبود ، هزار ايراد می گرفتند ، هزار کوفت و روفت می کردند .می آمدند
    از در اتاقم می گذشتند و نيش می زدند که من کلاه گيس داردم و صورتم آبله است.و
    چهل سالم است.ولی مگر پسرشان چه دسته گلی بود؟ و همين قضيه کلاه گيس آخرش
    کار را خراب کرد.آخر چه طور از آنها می شد آن را مخفی کرد؟از ترسم که مبادا
    بففهمند ، باز هم به حمام محله خودمان می رفتم.ولی يک روز مادرش آمده بود و از دلاک
    حمام ما پرسيده بود . آن هم با چه حقه ای !خودش را به ناشناسی زده بود و برای
    شوهرم دل سوزانده بود که زن پير ترشيده و آبله رو گرفته است.و خدا لعنت کند اين
    دلاک ها را .گويا پنج قران هم به او اضافه داده بود و او هم سر درد دلش را باز کرده
    بود و داستان کلاه گيس مرا برايش گفته بود و مسخره هم کرده بود . خدايا از شان
    نگذر. مگر من چه کاری با اين ها داشتم ؟مگر اين خوش بختی نکبت گرفته من و اين
    شوهر بی ريخت یکه نصيبم شده بود ، کجای زندگی آن ها را تنگ کرده بود ؟چرا حسود ی
    می کردند ؟خدا می داند چه چيزها گفته بود . روز ديگر همه اين ها را آبگير حمام
    برای من نقل کرد.حتی ادای مرا هم درآورده بود که چه طور کلاه گيسم را برمی دارم
    و سرزانويم می گذارم و صابون می زنم و شانه می کشم.من البته ديگر به آن حمان نرفتم.
    ولی نطق هم نزدم .سر وتنم را خودم شستم و ديگر به آن جا پا نگذاشتم.آخر چه طور
    می شود توی روی اين جور آدم ها نگاه کرد؟ به هر صورت ديگر کار از کار گذشته بود
    و آن چه را که نبايد بفهمند ، فهميده بودند.ديگر روز من سياه شد. شوهرم ، دو سه شب،
    وقتی برمی گشت ، توی اتاق آن ها زيادتر می ماند.يک شب هم همان جا شام خورد و برگشت،
    و من باز هم صدايم درنيآمد.راستی چه قدر خر بودم!اصلا مثل اين که گناه کرده بودم.مثل
    اينکه گناه کار من بودم.مثل اين که سرقضيه کلاه گيس ، او را گول زده بودم!اصلا درنيامدم
    يک کلمه حرف به او بزنم.تازه همه اين ها چيزی نبود.بعد هم مجبورم کرد خرجمان را يکی
    کنيم.و صبح و شام توی اتاق آن ها بروي» و شام و ناهار بخوريم. و ديگر غذا از
    گلوی من پايين نمی رفت .خدايا من چه قدر خر بودم!همه اين بلاها را سر من آوردند
    و صدای من درنيآمد!آخر چرا فکر نکردم؟چرا شوهرم را وادار نکردم از مادر و خواهرش
    جدا شود؟حاضر بودم توی طويله زندگی کنم ، ولی تنها باشم.خاک بر سرم کنند!که همين
    طور دست روی دست گذاشتم و هرچه بار کردند کشيدم. همه اش تقصير خودم بود.
    سی و چهارسال خانه پدرم نشستم و فقط راه مطبخ و حمام را ياد گرفتم.آخر چرا نکردم
    در اين سی و چهارسال ، هنری پيدا کنم؟خط و سوادی پيدا کنم؟می توانستم ماهی شندرغاز
    پس انداز کنم و مثل بتول خانم عمه قزی ، ي: چرخ زنگل قسطی بخرم و برای خودم خياطی کنم.
    دخترهای همسايه مان می رفتند جوراب بافی و سريک سال ، خودشان چرخ جوراب بافی خريدند
    و نانشان را که درمی آوردند هيچ ، جهاز عروسی شان هم خودشان درست
    کردند ؛ و دست آخر هم ده تا طبق جهازشان را برد.برادرکم چه قدر باهام سرو کله زد که
    سواد يادم بدهد.ولی من بی عرضه!من خاک برسر!همه اش تقصير خودم
    بود.حالا می فهمم.اين دو روزه همه اش اين فکرها را می کردم که آن همه خيال بد به
    کله ام زده بود.سی و چهارسال گوشه خانه پدرم نشستم و عزای کلاه گيسم را گرفتم.
    عزای بدترکيبی ام را گرفتم.عزای شوهر نکردن را گرفتم.مگر همه زن ها پنجه آفتاب اند؟
    مگر اين همه مردم که کلاه گيس می گذارند، چه عيبی دارند؟مگر تنها من
    آبله رو بودم ؟ همه اش تقصير خودم بود.هی نشستم و هی کوفت و روفت مادر و خواهرش
    را شنيدم.هی گذاشتم برود ور دلشان بنشيند و از زبانشان بد و بی راه مرا بشنود.
    تا از نظرش افتادم .ديگر از نظر افتادم که افتادم .شب آخر وقتی از اتاق مادرش درآمد،
    ديگر لباس هايش را نکند و همان دم در اتاق ايستاد و گفت :
    «دلت نمی خاد بريم خونه پدرت؟»
    و من يکهو دلم ريخت تو.دو شب پيش ، شب جمعه بود و با هم به خانه پدرم رفته بوديم
    و شام هم آنجا بوديم و من يکهو فهميدم چه خبر است.شستم خبردار شد.گفتم:
    « ميل خودتونه!»
    و ديگر چيزی نگفتم. همين طور ساکت نشسته بودم و جورابش را وصله می کردم.
    باز پرسيد و من باز همان جواب را دادم .آخر گفت:
    «بلند شو بريم جانم.پاشو بريم احوالی بپرسيم.»
    من خر را بگو که باز به خودم اميد دادم که شايد از اين خبرها نباشد.دست بغچه را
    جمع کردم.چادرم را انداختم سرم و راه افتادم.تو راه هيچ حرفی نزديم ، نه من چيزی
    گفتم و نه او.شام نخورده بوديم.ديگ سر اجاق بود و می بايست من می کشيدم و تو
    اتاق مادرش می بردم و باهم شام می خورديم.ولی ديگ سر بار بود که ما راه افتاديم.
    دل من شوری می زد که نگو.مثل اينکه می دانستم چه بلايی بر سرم می خواهد
    بياورد.ولی باز به روی خودم نمی آوردم.خانه مان زياد دور نبود.وقتی رسيديم-من
    در که می زدم-درست همان حالی را داشتم که آن روز هم پشت در اتاق
    مهمان داشتم و او خودش آمد دستم را گرفت و کشيد تو.شايد بدتر از آن روز هم بودم.
    سرتا پا می لرزيدم.برادرم آمد و در را باز کرد.من همچه که چشمم به برادرم
    افتاد مثل اينکه همه غم دنيا را فراموش کردم.اصلا يادم رفت که چه خبرها شده است.
    برادرم هيچ به روی خودش نياورد.سلام و احوال پرسی کرد و رفتيم تو.از
    دالان هم گذشتيم. و توی حياط که رسيديم، زن برادرم توی حياط بود و مادرم از پنجره
    اتاق بالا سر کشيده بود که ببيند کيست و از پشت سرم می آمد.وسط حياط که
    رسيديم ، نکبتی بلند بلند رو به همه گفت:
    «اين فاطمه خانمتون.دستتون سپرده .ديگه نگذارين برگرده.»
    و من تا آمدم فرياد بزنم:
    «آخه چرا ؟من نمی مونم.همين جوری ولت نمی کنم.»
    که با همان پای افليجش پريد توی دالان و در کوچه را پشت سر خودش بست.
    و من همان طور فرياد می زدم:
    «نمی مونم.ولت نمی کنم.»
    گريه را سردادم و حالا گريه نکن کی گريه کن.مادرک بی چاره ام خودش را
    هولکی رساند به من و مرا برد بالا و هی می پرسيد:
    «مگر چه شده؟»
    و من چه طور می توانستم برايش بگويم که هيچ طور نشده؟نه دعوايی ، نه حرف
    و سخنی ، نه بگو و بشنوی.گريه ام که آرام شد، گفتم باهاش دعوا کرده ام.به خودش
    و مادرش فحش داده ام و اله و بله کرده ام.و همه اش دروغ!چه طور می توانستم
    بگويم هيچ خبری نشده و اين پدر سوخته نکبتی ، به همان آسانی که مرا گرفته ، برم داشته
    آورده ، در خانه پدرم سپرده و رفته ؟ولی ديگر کار از کار گذشته بود.مرکه نکبتی
    رفته بود که رفته بود.فردا هم رفته بود اداره برادرم و حاليش کرده بود که مرا طلاق داده ،
    و عده ام که سرآمد بقيه مهرم را خواهد داد.و گفته بود يکی را بفرستيد اسباب
    و اثاثيه فاطمه خانم را جمع کند و ببرد. می بينيد؟مادرم هم می دانست که همه قضايا زير
    سر مادر و خواهرش است.ولی آخر من چطور می توانستم باز هم توی خانه پدرم
    بمانم؟چطور می توانستم؟اين دو روزی که در آن جا سر کردم، درست مثل اينکه توی
    زندان بودم.کاش توی زندان بودم . آن جا اقلاا آدم از ديدن مادر و پدرش آب
    نمی شود.و توی زمين فرو نمی رود . از نگاه های زن برادرش اين قدر خجالت
    نمی کشد.ديوارهای خانه مان را اين قدر به آن ها مانوس بودم ، انگار روی قلبم گذاشته
    بودند. انگار طاق اتاق را روی سرم گذاشته بودند.نه يک استکان آب لب زدم و نه يک
    لقمه غذا از گلويم پايين رفت .بی چاره مادرکم!اگر از غصه افليج نشود ، هنر
    کرده است.و بی چاره برادرم که حتما نه رويش می شود برود اسباب و اثاثيه مرا بياورد ،
    و نه کار ديگری از دستش برمی آيد.آخر اين مردکه بدقواره ، خودش توی
    محضر کار می کند و همه راه و چاه ها را بلد است.جايی نخوابيده بود که آّب زيرش را بگيرد.
    از کجا که سرهزار تا بدبخت ديگر ، عين همين بلا را نياورده باشد؟اما نه.هيچ پدرسوخته پپه ای
    از من پپه تر و بدبخت تر نيست.و مادر و خواهرش را بگو که هی به رخ من می کشيدند که
    خانه فلانی و فلانی برای پسرشان خواستگاری رفته اند!
    ولی کدام پدرسوخته ای حاضر می شود با اين ارنعوت های مرده شور برده سرکند؟جز من
    خاک بر سر؟که هی دست روی دست گذاشتم و نشستم تا اين يک کف دست زندگی ام را
    روی سرم خراب کردند؟



    شوهر آمريکايی
    «...ودکا؟نه.متشکرم.تحمل ودکا را ندارم.اگر ويسکی باشد حرفی.فقط يک
    ته گيلاس قربان دستتان.نه.تحمل آب را هم ندارم.سودا داريد؟حيف.آخر اخلاق
    سگ آن کثافت به من هم اثر کرده.اگر بدانيد چه ويسکی سودايی می خورد!من تا خانه
    پاپام بودم ، اصلا لب نزده بودم.خود پاپام هنوز هم لب نمی زند.به هيچ مشروبی .نه.
    مومن و مقدس نيست.اما خوب ديگر.توی خانواده ما رسم نبوده.اما آن کثافت ،
    اول چيزی که يادم داد ، ويسکی درست کردن بود.از کار که برمی گشت ، بايد ويسکی
    سودايش توی راهرو دستش باشد.قبل از اينکه دست هايش را بشويد.و اگر
    من می دانستم با آن دست ها چه کار می کند؟!...خانه که نبود ، گاهی هوس می کردم
    لبی به ويسکيش بزنم . البته آن وقت ها که هنوز دخترم نيامده بود.و از تنهايی
    حوصله ام سر می رفت.اما خوشم نمی آمد.بدجوری گلويم را می سوزاند.هرچه هم
    خودش اصرار می کرد که باهاش هم پياله بشوم ، فايده نداشت.اما آبستن که شدم ،
    به اصرار آب جو به خوردم می داد.که برای شيرت خوب است.اما ويسکی هيچ وقت.
    تا آخرش هم عادت نکردم.اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم ، بی اختيار
    ويسکی را خشک سرکشيدم. بعد هم يکی برای خودم ريختم ، يکی برای آن دختره گرل
    فرندش.يعنی نامزد سابقش.آخر همان او بود که آمد خبردارم کرد.و دوتايی
    نشستيم به ويسکی خوردن و درددل .و حالا گريه نکن ، کی گريه بکن.آخر فکرش را بکنيد.
    آدم ديپلمه باشد ، خوشگل باشد -می بينيد که...-پاپاش هم محترم باشد، نان
    و آبش هم مرتب باشد،کلاس انگليسی هم رفته باشد-و به هرصورت مجبور نباشد به هر
    مردی بسازد-آن وقت اين جوری؟!...اصلا مگر می شود باور کرد؟ اين همه
    جوان درس خوانده توی مملکت ريخته.اين همه مهندس و دکتر...اما آخر آن خاک
    برسرها هم هی می روند زن های فرنگی می گيرند يا آمريکايی.دختر پستچی محله-
    شان را می گيرند، يا فروشنده سوپرمارکت سرگذرشان را ، يا خدمتکار دندان سازی را ،
    که يک دفعه پنبه توی دندانشان کرده.و آن وقت بيا و ببين چه پز و افاده ای!انگار
    خود سوزان هاروارد است يا شرلی مک لين يا اليزابت تايلور.بگذاريد برايتان تعريف کنم.
    پريشب ها ، يکی از همين دخترها را ديدم. که دوماه است زن يک آقا پسر ايرانی
    شده و پانزده روز است که آمده .شوهرش را تلگرافی احضار کرده اند که بيا شده ای نماينده
    مجلس.صاحب خانه مرا خبر کرده بود که مثلا مهمان خارجی اش تنها نماند.
    و يک همزبان داشته باشد که باهاش درددل کند.درست هفته پيش بود.دختره با آن دو تا کلمه
    تگزاسی حرف زدنش ...نه .نخنديد.شوخی نمی کنم.چنان دهنش را
    گشاد می کرد که نگو.هنوز ناخن هاش کلفت بود . معلوم بود که روزی يک خروار
    ظروف می شسته .آن وقت می دانيد چه می گفت؟می گفت ما آمديم تمدن برای
    شما آورديم و کار کردن با چراغ گاز را يادتان داديم و ماشين رخت شويی را ...و
    از اين حرف ها.از دست هاش معلوم بود که هنوز تو خود تگزاس رخت را
    توی تشت چنگ می زده.و آن وقت اين افاده ها !دختر يک گاوچران بود. نه از آن
    هايی که توی ملکشان نفت پيدا می کنند و ديگر خدا را بنده نيستند .نه.از آن هايی که
    گاو ديگران را می چرانند.البته من بهش چيزی نگفتم.اما يک مرد که تو مجلس بود که
    درآمد با انگليسی دست و پا شکسته اش گفت که اگر تمدن اين هاست که شما می گوييد ،
    ارزانی خود آن کمپانی که خود سرکار را هم دنبال ماشين رخت شويی می فرستد برای
    ما به عنوان تحفه.البته دختره نفهميد.ناچار من برايش ترجمه کردم.آن وقت به
    جای اين که جواب آن مردکه را بدهد ، درامده رو به من که لابد بداخلاق بوده ای يا
    هرزه بوده ای که شوهرت طلاقت داده .به همين صراحت.يعنی من برای اين که تندی
    حرف آ« مردکه را جبران کرده باشم و دختره را از تنهايی درآورده باشم ، سر
    دلم را باز کردم و برايش گفتم که امريکا بوده ام و شوهر آمريکايی داشته ام و طلاق گرفته ام ،
    می دانيد چه گفت ؟گفت اين که عيب نشد.هيچ کاری عار نيست...لابد خانواده
    اش دست به سرت کرده اند که ارثش به بچه ات نرسد.يا لابد بداخلاق بوده ای و از
    اين حرف ها.اصلا انگار نه انگار که تازه از راه رسيده.طلب کار هم بود.خوب
    معلوم است.شوهرش نماينده مجلس بود.آخر اگر اين خاک برسرها نروند اين
    لگوری ها را نگيرند که ، دختری مثل من نمی رود خودش را به آب و آتش بزند
    ...نه قربان دستتان .زياد بهم ندهيد.حالم را خراب می کند.شکم گرسنه و
    ويسکی.همان يک ته گيلاس ديگر بس است.اگر يک تکه پنير هم باشد، بد نيست
    ...ممنون،اوا !اين پنير است ؟ چرا آنقدر سفيد است؟ و چه شور!مال
    کجاست؟...ليقوان؟کجا باشد؟....نمی شناسم.هلندی و دانمارکی را
    می شناسم. اما اين يکی را ...اصلا دوست نداشتم.همان با پسته بهتر است .
    متشکر!خوب چه می گفتم؟آره .تو کلوب آمريکايي ها باهاش آشنا شدم.يک سال بود
    می رفتم کلاس زبان. می دانيد که چه شلوغی است.ديپلم که گرفتم، اسم نوشتم برای
    کنکور.ولی خوب می دانيد ديگر.ميان بيست و سی هزار نفر ، چطور می شود قبول
    شد؟ اين بود که پاپا گفت برو کلاس زبان.هم سرت گرم می شود، هم يک زبان خارجی
    ياد می گيری.و آن وقت آن کثافت معلم کلاس بود.بلند بالا.خوش ترکيب.موهای
    بور.يک آمريکايی کامل.و چه دستهای بلندی داشت.تمام دفترچه تکليف را می پوشاند.
    خوب ديگر.از همديگر خوشمان آمد.از همان اول.خيلی هم باادب بود.اول دعوتم
    کرد به يک نمايشگاه نقاشی.به کلوب تازه عباس آباد.از اين ها که سر بی تن
    می کشند ،يا تپه تپه رنگ بغل هم می گذارند ، يا متکا می کشند به اسم آدم و يک قدح
    می گذارند روی سرش ، يا دوتا لکه قهوه ای وسط دو متر پارچه .پاپا و ماما را هم دعوت
    کرده بود.که قند توی دلشان آب می کردند.بعد هم با ماشين خودش برمان گرداند
    خانه.و با چه آدابی .در ماشين را باز کردن و از اين کارها.و شب ، کار روبه
    راه شد.بعد دعوتم کرد به مجلس رقص.يکی از عيدهاشان . به نظرم (ثنک گيوينگ)
    بود .اوا!چه طور نمی دانيد؟يک امريکاست و يک (ثنک گيوينگ).يعنی
    شکرگذاری ديگر.همان روزی که امريکايی ها کلک آخرين سرخ پوستها را کندند.پاپا
    البته که اجازه داد.و چرا ندهد؟بيرون از کلاس که من کسی را نداشتم برای تمرين
    زبان.زبان را هم تا تمرين نکنی فايده ندارد.بعد هم قرار گذاشته بوديم که من بهش
    فارسی درس بدهم.البته خارج از کلاس.هفته ای يک روز می آمد خانه مان برای
    همين کار.قرار گذاشته بوديم .و نمی دانيد چه جشنی بود.کدو حلوايی را سوراخ
    کرده بودند عين جای چشم و دماغ و دهن ، و توش چراغ روشن کرده بودند.و چه رقصی
    !و حالا ديگر کم کم انگليسی سرم می شد و توی مجلس غريبه نمی ماندم.گذشته
    از اين که ايرانی هم خيلی زياد بود.اما حتی آن شب هم هرچه اصرار کرد آبجو
    نخوردم.مثل اينکه از همين هم خوشش آمد.چون وقتی برم گرداند و رساند خانه ،
    به ماما گفت از داشتن چنين دختری به شما تبريک می گويم .که خودم ترجمه کردم.
    آخر حالا ديگر شده بودم يک پا مترجم.همين جوری ها هشت ماه با هم بوديم.با هم
    سد کرج رفتيم قايقرانی.سينما رفتيم .موزه رفتيم .بازار رفتيم .شميران و شاه عبدالعظيم رفتيم.
    و خيلی جاهای ديگر که اگر او نبود ، من به عمرم نمی ديدم.تا شب کريسمس
    دعوتمان کرد خانه اش.ديگر شب «کريسمس»را که می شناسيد.پاپا و ماما هم
    بودند .ففر هم بود.نمی شناسيد؟اسم برادرم است ديگر.فريدون.دوتا بوقلمون
    پخته از خود لوس آنجلس برايش فرستاده بودند...اوا؟پس شما چه می دانيد؟ همان جايی
    که هوليوود هم هست ديگر.نه اين که فقط برای او فرستاده باشند.برای همه شان
    می فرستند تهران ، ديگر بوقلمون و آبجو و سيگار و ويسکی و شکلات که جای خود دارد.
    باور کنيد راضی بودم آدم کش باشد-دزد و جانی باشد-گنگستر باشد-اما آن کاره نباشد
    ...قربان دستتان.يک ته گيلاس ديگر از آن ويسکی.مثل اينکه آمريکايی نيست.
    آن ها «بربن» می خورند.مزه خاک می دهد.آره اين اسکاچ است.خيلی شق و رق
    است.عين خود انگليس ها.خوب چه می گفتم؟آره.همان شب ازم خواستگاری کرد.
    رسما و سر ميز شام.حالا من خودم هم مترجمم.جالب نيست؟هيچ کس تا حالا اين
    جوری شوهر نکرده.اول بوقلمون را بريد و گذاشت تو بشقاب هامان .بعد شامپانی باز
    کرد که برای پاپا و ماما ريخت.برای همه ريخت.البته ماما نخورد.اما پاپا خورد .
    خود من هم لب زدم.اول تند بود و گس.اما تنديش که پريد ، شيرينی ماند.بعد
    امد که به پاپا بگو که ازت خواستگاری می کنم.اصرار داشت که جمله به جمله بگويم
    و شمرده و همه چيز را .که خدمت سربازيش را کرده -از ماليات دادن معاف
    است-گروه خونش b است-مريض نيست-ماهی 1500 دلار حقوق می گيرد و
    قسطی هم ندارد.و پدر و مادرش هم لوس آنجلس هستند و کاری به کار او ندارند و از
    اين حرف ها.پاپا که از همان شب اول راضی بود.خودش بهم گفته بود که مواظب
    باش دخترجان، هزارتا يکی دخترها زن آمريکايی نمی شوند.شوخی که نيست .يعنی
    نمی توانند.اين گفته اش هنوز توی گوشم است.اما تو خودت می دانی.تويی که بايد
    با شوهرت زندگی کنی.اما ازش يک هفته مهلت بخواه تا فکرهايـ را بکنی .همين کار را
    هم کرديم.البته از همان اول ، کار تمام بود .تمام فاميل می دانستند .دو سه بار هم
    دعوت و مهمانی و از اين جور مراسم.و چه حسادت ها . و چه دختر به رخ کشيدن ها.
    سر همين قضيه ، تمام دخترخاله ها و دخترعموهام ازم قهر کردند.بابام راست
    می گفت.شوخی که نبود .همه دخترها آرزوش را می کردند.ولی يارو از من
    خواستگاری کرده بود.و اصلا معنی داشت که من فداکاری کنم و يک دختر ديگر را
    جای خودم معرفی کنم؟اين ميانه هم فقط مادربزرگم غر می زد.می گفت ما تو فاميل ،
    کاشی داريم ، اصفهانی داريم، حتی بوشهری داريم.همه شان را می شناسيم.اما ديگر
    امريکايی نداشته ايم.چه می شناسيم کيه.دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده
    اش و خانه اش و از در و همسايه ته و توی کارش را در بياری ،...و از اين حرف
    های کلثوم ننه ای.اصلا سر عقدمان هم نيامد.پا شد رفت مشهد که نباشد.اما
    خود من قند تو دلم آب می کردند.محضر دار شناس خبر کرده بوديم.همه فاميل بودند و
    يک عده امريکايی .و چه عکس ها از سفره عقد.يکی از دوست های شوهرم فيلم هم
    برداشت.اما امان از اين امريکايی ها !می خواستند از سر از همه چيز دربيارند.هی
    می آمدند سوال پيچم می کردند . يعنی من حالا عروسم.اما مگر سرشان
    می شد؟که اسم اين چيه که قند را چرا اين جوری می سايند؟که روی نان چه نوشته؟که
    اسفند را از کجا می آورند؟...اما هر جوری بود،گذشت .توی همان مجلس
    عقد ، دو تا از نم کرده های فاميل را به عنوان راننده برای اداره شان استخدام کردند.
    صدهزار تومن مهر کردند.کلمه لا اله الا الله را هم همان پاس سفره عقد گفت .
    و به چه زحمتی !و چه خنده ها که به لا اله...گفتنش کرديم!...که مثلا عقد
    شرعی باشد. و شغلش ؟خوب معلم انگليسی بود ديگر.بعد هم تو قباله نوشته بودند
    حقوقدادن.دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند.و من با همين دروغی که
    گفته بود ، می توانستم بيندازمش زندان.وطلب خسارت هم بکنم.دست کم می توانستم
    مجبورش کنم که علاوه بر چهارصد دلار خرجی که حالا برای دخترم می دهد ، ششصد
    تا هم بگذارد رويش .ولی چه فايده ؟ديگر اصلا رغبت ديدنش را نداشتم.حاضر
    نبودم يک ساعت باهاش سر کنم.همين هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهد ،
    وگرنه به قانون خودشان می توانست بچه را نگه دارد.البته که من مهرم را بخشيدم.
    مرده شورش را ببرد با پولش.اگر بدانيد پولش از چه راهی درمی آمد؟!مگر می شود
    همچو پولی را گردن بند طلا کرد و بست به گردن ؟يا گوشت و برنج خريد و خورد؟همين
    حرف ها را آن روز آن دختره هم می زد. گرل فرند سابقش .يعنی رفيقه اش.نامزدش.
    چه می دانم!بار اول و آخر بود که ديدمش . با طياره يکراست از لوس آنجلس آمده بود
    واشنگتن.و توی فرودگاه يک ماشين کرايه کرده بود و يکراست آمده بود در خانه مان.دو
    سال تمام که من واشنگتن بودم ، خبر از هيچکدام از فاميلش نشد.خودش می گفت راه دور
    است و سر هرکسی به کار خودش گرم است و از اين حرفها.من هم راحت تربودم.
    بی آقا بالاسر.گاهی کاغذی می دادم يا آن ها می دادند.عکس دخترم را هم برايشان فرستادم.
    آن ها هم هديه تولد بچه را فرستادند.عکس يک سالگی اش را هم فرستاديم و بعد از آن ديگر
    خبری ازشان نشد تا آن دختره آمد.سلام و عليک و خودش را معرفی کرد و خيلی مودب.
    که تنهايی حوصله ات سر نمی رود؟و به به چه دختر قشنگی و از اين حرف ها.و من
    داشتم با ماشين رخت شويی ور می رفتم که يک جاييش خراب شده بود.بی رو در واسی
    آمد کمکم.و درستش کرديم و رخت ها را ريختيم تويش و رفتيم نشستيم که سر درد
    دلش وا شد.گفت نامزدش بوده که می برندش جنگ کره .و جنگ که تمام می شود، ديگر
    برنمی گردد لوس آنجلس.و همين توی واشنگتن کار می گيرد.و اين که خدا عالم است
    توی کره چه بلاهايی سر جوان های مردم می آوردند.که وقتی برمی گشتند ، اين جورها
    کارها را قبول می کردند !که من پرسيدم مگر چه کاری ؟شاخ درآورد که من هنوز
    نمی دانستم شوهرم چه کاره است.درآمد که البته عار نيست.اما همه فاميلش سر همين کار
    ترکش کرده اند.و هرچه بهشان گفته ، فايده نداشته ...حالا من دلم مثل سير و سرکه
    می جوشد که نکند جلاد باشد.يا مامور اتاق گاز و صندلی برقی.آخر حتی اين جور
    کارها را می شود يک جوری جزو کارهای حقوقی جا زد.اما آن کار او؟اسمش را که
    برد، چشم هايم سياهی رفت.جوری که دختره خودش پاشد و رفت سراغ بوفه و بطری
    ويسکی را درآورد و يک گيلاس ريخت داد دست من و برای خودش هم ريخت و همين
    جور درد دل ...از او که اين نامزد سومش است که همين جوری ها از دستش
    می رود.يکی شان توی جنگ کره کشته شده . دومی تو ويتنام است و اين يکی هم
    اين جوری از آب درآمده . می گفت اصلا معلوم نيست چرا آنها يی شان هم که
    برمی گردند ، يا اين جور کارهای عجيب و غريب را پيش می گيرند ، يا خل و ديوانه
    و دزد و قاتل می شوند...و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته ام بفهمم شوهرم
    چه کاره است!و آخر من که دختر کلفت نبودم يا دختر سر راهی و يتيم خانه ای.ديپلمه
    بوده ام و ننه بابا داشته ام و از اين جور حرف ها ...آره قربان دستتان .يکی ديگر
    بد نيست.مهمان های شما هم که نيامدند.گلوم بدجوری خشک می شود.بديش اين بود
    که دختره خودش را تو دلم جا کرد.چگورپگور بود و ترتميز.و می گفت هفت سال
    است که تو لوس آنجلس يا دنبال شوهر می گردد يا دنبال ستارگی سينما.بعد هم با هم
    پاشديم رخت ها را پهن کرديم و دخترم را با کالسکه اش گذاشتيم عقب ماشين و رفتيم
    سراغ محل کار شوهرم.آخر من هنوز هم باورم نمی شد.و تا به چشم خودم نمی ديدم ،
    فايده نداشت. اول رفتيم اداره اش . سلام و عليک و اين که چه فرمايشی داريد و چه
    عکس هايی از چه پارک ها و درخت ها و چه چمن ها . اگر نمی دانستی محل چه
    کاری است ، خيال می کردی خانه برای ماه عسل توش می سازند.و همه چيز با نقشه.
    و ابعاد و اندازه ها و لوله ها و دستگيره های دوطرف و دسته گل رويش و از چه چوبی
    ميل داريد.و پارچه ای که بايد روش کيد و چه تشريفاتی.و کالسکه ای که آدم را
    می برد و اين که چند اسبه باشد ، يا اگر دلتان بخواهد با ماشين می بريم که ارزان تر
    است و اين که چه سيستم ماشينی . و اين که چند نفر بدرقه کننده لازم داريد و هر
    کدام چه قدر مزدشان است که تا حد احساسات به خرج دهند و هرکدام خودشان را
    جای کدام يکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و توی کدام کليسا...من يک چيزی
    می گويم شما يک چيزی می شنويد.گله به گله هم توی اداره شان دفترچه های تبليغاتی
    گذاشته بودند و کبريت و دستمال کاغذی.با عکس و تفصيلات روشان چاپ شده و
    جمله هايی مثلا «خواب ابدی در مخمل» يا «فلان پارک المثنای باغ بهشت» و از
    اين جور چيز ها.کارمندها دور و برمان می پلکيدند که تک می خواهيد يا خانوادگی؟
    و چند نفره؟و اين که صرف با شماست اگر خانوادگی تهيه کنيد که پنجاه درصد ارزانتر
    است و اينکه قسطی هم می دهيم...و من راستی که دلم داشت می ترکيد.اصلا باورم
    نمی شد که شوهرم اين کاره باشد.آخر گفته بود حقوقدان.لاير!عينا.دست آخر
    خودمان را معرفی کرديم و نشان کار شوهرم را گرفتيم .نه بدجوری که بو ببرند.
    که بله ايشان خواهر اوشانند و از لوس آنجلس آمده اند و عصر بايد برگردند و کار
    واجبی دارند و من نمی دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار می کند...و آمديم
    بيرون.و رفتيم خود محل کارش.و من تا وقتی از پشت رديف شمشادها نديدمش،
    باورم نشد.دست هايش را زده بود بالا و لباس کار تنش بود و چمن را متر می کرد.
    و چهار گوشه اش علامت می گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می انداخت و دور تا
    دور محل را سوراخ می کرد و می رفت سراغ پهلويی.آن وقت دو نفر سياه پوست
    می آمدند اول چمن روی زمين را قالبی درمی آوردند و می گذاشتند توی يک کاميون کوچک و
    بعد شوهرم برمی گشت و از نو زمين را با کلنگ سوراخ می کرد و آن دوتا سياه خاکش
    را درمی آوردند و می آوردند و می ريختند توی کاميون ديگر.و همين جوری شوهرم می رفت
    پايين و می آمد بالا.و بعد يکی از آن دوتا سياه.اما هرسه تا لباسهايشان عين همديگر بود.
    و به چه دقتی کار می کردند !نمی گذاشتند يک ذره خاک حرام شود و بريزد روی چمن اطراف.
    و ما دو تا همين جور نشسته بوديم و نيم ساعت تمام از لای شمشادهای کنار خيابان تماشا
    می کرديم و زار زار گريه می کرديم.و از بغل ماشين ما همين جور کاميون رد می شد
    که يا خاک و چمن می برد بيرون ، يا صندوقهای تازه را می آورد بيرون که رديف می چيدند
    روی زمين ، به انتظار اين که گودبرداری ها تمام بشود.همان روزهايی بود
    که سربازها را از ويتنام می آوردند .دسته دسته.روزی دويست سيصدتا.و عجب
    شلوغ بود سرشان.غير از دسته شوهرم ، ده دوازده دسته ديگر هم کار می کردند.
    هر دسته ای يک سمت پارک.و عجب پارکی !اسمش آرلينگتون است.بايد شنيده باشيد.
    يک پايتخت آمريکاست و يک آرلينگتون.در تمام دنيا مشهور است.اصلا يک
    آمريکاست و يک آرلينگتون.يعنی اينها را همان روز دختره برايم گت.که از زمان
    جنگ های استقلال ، اين جا مشهور شده.«کندی»هم همان جاست.که مردم
    می روند تماشا.گارد احترام هم دارد که با چه تشريفاتی عوض می شود.سرتاسر
    چمن است و تپه ماهور است و دور تا دور هر تکه چمن ، درختکاری و شمشادکاری
    و بالاسر هر نفر يک علامت سفيد از سنگ و رويش اسم و رسمش.و سرهنگ ها
    اين جا و سرگردها تو آن قسمت و سربازهای ساده اين طرف.دختره می گفت :
    ببين!به همان سلسله مراتب نظامی .من يک چيزی می گويم شما يک چيزی
    می شنويد.می گفت تمام کوشش ما آمريکايی ها به اين آرلينگتون ختم می شود...
    که چه دل پری داشت!هفت سال انتظار و سه تا نامزد از دست رفته!
    جای آن دوتا را هم نشانم داد و جای کندی را هم و آن جايی که گارد احترام
    عوض می شود و بعد برگشتيم.من هيچ حوصله تماشا نداشتم.ناهار هم
    بيرون خورديم.بعدش هم رفتيم سينما که دختره هی عر زد و اصلا نفهميديم چه گذشت.
    و چهار بعداز ظهر مرا رساند در خانه و رفت.بليت دوسره با تخفيف گرفته بود و
    مجبور بود همان روز برگردد.و می دانيد آخرين حرفی که زد چه بود؟گفت از بس
    تو جنگ با اين عوالم سرو کار داشته اند ، عالم ماها فراموششان شده ...و شوهرم
    -غروب که از کار برگشت-قضيه را باهاش در ميان گذاشتم.يعنی دختره که رفت
    همين جور تو فکر بودم يا با دوست و آشناهای ايرانيم تلفنی مشورت کردم.اول ياد آن
    روزی افتادم که به اصرار برم داشت برد ديدن مسگرآباد.قبل از عروسی مان .عين
    اين که می رويم به ديدن موزه گلستان.من اصلا آن وقت نمی دانستم مسگر آبد چيست
    و کجاست؟گفتم که اگر او نبود من خيلی جاهای همين تهران را نمی شناختم.وآن روز
    هم من که بلد نبودم.شوفر اداره شان بلد بود. و من مثلا مترجم بودم.و هی از آداب
    کفن و دفن می پرسيد.من هم که نمی دانستم .شوفره هم ارمنی بود و آداب ما را بلد
    نبود .اما رفت يکی از دربان های مسگرآباد را آورد که می گفت و من ترجمه می کردم.
    من آن وقت اصلا سردرنمی آوردم که غرضش از اين همه سوال چيست.اما يادم است
    که مادربزرگم همين قضيه را بهانه کرده بود برای غرزدن.که چه معنی دارد؟
    مردکه بی نماز ، آمده خواستگاری دخترمردم و آن وقت برش می دارد می برد مسگرآباد؟
    ...يادم است آن روز ، غير از خودش ، يک آمريکايی ديگر هم باهاش بود و توضيحات
    دربان آن را که براشان ترجمه کردم ، آن يکی درآمد به شوهرم گفت می بينی که حتی
    صندوق به کار نمی برند.يک تکه پارچه پيچيدن که سرمايه گذاری نمی خواهد...
    می شناختمش.مشاور سازمان برنامه بود.مثل اين که قرار و مداری هم گذاشتند که
    در اين قضيه با سازمان حرف بزنند.و مرا بگو که آن روزها اصلا از اين حرفها
    سر در نمی آوردم.يادم است همان روز فهميدند که ما صندوق نمی کنيم، برايم تعريف
    کرد که ما عين عروس و داماد بزک می کنيم می گذاريم توی صندوق.و اگر پير ،
    پنبه می گذاريم توی لپ ها و موها را فر میزنيم و اين ها کلی خودش خرج برمی دارد.
    من هم سرشام همان روز ، همين مطالب را برای مادربزرگم تعريف کرده بودم که
    کلافه شد و شروع کرد به غرزدن.و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد.ولی
    مگر من حاليم بود؟آخر شما خودتان بگوييد.يک دختر بيست ساله و حالا دستش توی
    دست يک خواستگار آمريکايی و خوشگل و پولدار و محترم.ديگر اصلا جايی برای
    شک باقی می ماند؟ و من اصلا چه کار داشتم به کار مسگر آباد؟خيلی طول داشت تا
    مثل مادربزرگم به فکر اين جور جاها بيفتم .واشنگتن هم که بودم ، گاهی اتفاق می افتاد
    که عصر ها زا کار که برمی گشت ، غر می زد که سياه ها دارند کارمان را از دستمان
    درمی آورند.و من يادم است که يک بار پرسيدم مگر سياه ها حق قضاوت هم دارند؟
    آخر من تا آخرش خيال می کردم«لاير»يعنی قاضی يا حقوقدان يا از اين جور
    چيزها که با دادگستری سروکار دارد.به هر صورت از در که وارد شد و ويسکی اش
    را دادم دستش ، يکی هم برای خودم ريختم و نشستم روبه رويش و قضيه را پيش
    کشيدم.همه فکرهام را کرده بودم ، و همه مشورت ها را.يکی از دوستان ايراني ام
    تو تلفن گفته بود که معلوم است اين ها همه شان اين کاره اند.و برای همه بشريت!
    که بهش گفتم تو حالا وقت گيرآوردی برای شعار دادن؟ البته می دانستم که دق دلی
    داشت.تذکره اش را لغو کرده بودند.نه حق برگشت داشت و نه حق ماندن.و داشت
    ترک تابعيت می کرد که بشود تبعه مصر.من هم ديگر جا نداشت که بهش بگويم
    اگر اين جور است چرا خودت آمريکا مانده ای؟يکی ديگرشان که جوان خوشگلی
    هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بود م که کاش زنش شده بودم ، می دانيد در جواب
    چه گفت ؟ گفت ای بابا.به نظرم خوشی امريکا زده زير دلت!عينا.و می دانيد
    خودش چه کاره بود؟ هيچ کاره .فقط دو تا زن آمريکايی نشانده بودندش.نکند
    خيال کنيد مستم يا خيال کنيد دارم وقاحت می کنم.يکی از خانم ها معلم بود و آن يکی
    مهمان دار طياره.هرکدام هم يک خانه داشتند.و آن آقا پسر سه روز تو اين خونه
    بود و چهار روز تو آن يکی.شاهی می کرد.نه درس می خواند ، نه درآمدی داشت،
    نه ارزی براش می آمد.اما عين شيوخ خليج ، ايرانی ها را به اصرار می برد
    و خانه زندگيش را به رخشان می کشيد و انگار نه انگار که اين کار قباحتی دارد.
    بله.اين جوری می شود که من سر بيست و سه سالگی بايد دست دخترم را بگيرم
    و برگردم.اما باز خدا پدرش را بيامرزد.تلفن را که گذاشتم ، ديدم زنگ می زند.
    برش که داشتم يک جوان ايرانی ديگر است که خودش را معرفی کرد.که بله دوست
    همان جوان است و حقوق می خواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پيش
    آمده و چه خدمتی از دستم برمی آيد و از اين حرفها.ازش خواهش کردم آمد
    سراغم.نيم ساعتی نشستيم و زير و بالای قضيه را رسيديم و تصميم گرفتيم.
    اين بود که خيالم راحت بود و شوهرم که آمد ، می دانستم چه می خواهم.نشستم
    تا ساعت ده ، پابه پايش ويسکی خوردم و حاليش کردم که ديگر امريکا ماندنی
    نيستم.هرچه اصرار کرد که از کجا فهميده ام ، چيزی بروز ندادم.خيال
    می کرد پدر و مادرش يا خواهر برادرها شيطنت کرده اند.من هم نه ها گفتم
    و نه ، نه.هرچه هم اصرار کرد که آن شب برويم گردش ، يا سينما يا کلوب و
    قضيه را فردا حل کنيم ، زير بار نرفتم .حرف آخرم را که بهش زدم ، رفتم
    تو اتاق بچه ام و در را از پشت چفت کردم و مثل ديو افتادم.راستش مست
    مست بودم .عين حالا.و صبحش رفتيم دادگاه.و خوش مزه قاضی بود که
    می گفت اين هم کاری است مثل همه کارها.و اين که دليل طلاق نیم شود...
    بهش گفتم که آقای قاضی اگر خود شما دختر داشتيد به همچو آدمی شوهرش
    می داديد؟ گفت متاسفانه من دختر ندارم.گفتم عروس چطور؟ گفت دارم.
    گفتم اگر عروستان فردا بيايد و بگويد شوهرم که اول معلم بود حالا اين کاره
    از آب درآمده ، يا اصلا دروغ گفته باشد،...که شوهرم خودش دخالت
    کرد و حرفم را بريد.نمی خواست قضيه دروغ برملا شود.بله اين جوری
    بود که رضايت داد.ورقه خرجی دخترم را هم امضا کرد و خرج برگشتن
    را هم همان جا ازش گرفتم.بله ديگر.اين جوری بود که ما هم شوهر آمريکايی
    کرديم.قربان دستتان!يک گيلاس ديگر از آن ويسکی.اين مهمان های شما هم که
    معلوم نيست چرا نمی آيند...اما ...ای دل غافل!...نکند آن دختره
    اين جوری زير پام را روفته باشد؟گرل فرندش را می گويم .هان؟....»
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  4. #14
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile سينه های شکافته شده احسان ولی زاده

    سينه های شکافته شده
    احسان ولی زاده

    سحر پریشان به روی مبل نشسته و به تلوزیون خاموش نظر میکند. نمیداند منتظر باشد یا نباشد. برایش چه روز گندی بود. حالش از صاحب کارش به هم میخورد. نمیدانست که به جمشید همسرش چه بگوید؟! هر چند دقیقه یکبار به سمت آینه میرود. بلیزش را به بالا میبرد و غمگینتر میشود. غمگین از حذف زیبایی.
    صدای آیفون به صدا در آمد. انگار همه چیز بر سحر خراب شده. نمیدانست چیکار بکند. دوباره صدای زنگ آیفون.... اما آهسته آهسته به سمت آیفون رفت و در را باز کرد. در خانه را هم به روی همسرش گشود و همسرش را با چهره خندان دید. جمشید سلام میگوید و بر لبهای همسرش بوسه میزند و سحر همین طور مات و مبهوت زده میایستد. جمشید میگوید:«ببخشید که امشب دیر شد؛ جلسه داشتیم.» به سمت اتاق رفت ... سحر چیزی نمیگفت ... جمشید از اتاق بیرون میآید و گفت:« گفتند که اول شام بخوریم بعد در مورد طرحها حرف بزنیم.» این بار به سمت دستشویی رفت و باز سحر چیزی نمیگفت... جمشید از دستشویی بیرون آمد و سحر را دید که هنوز دم در ایستاده:« سحر چی شده ؟ چراخشکت زده ؟ واسه چی درو نمیبندی؟» سحر که تازه متوجه حالش شده بود گفت:« چیزی نشده.» جمشید به طرف سحر میرود و دستش را میگیرد:« بگو دیگه! چیزی شده؟» سحر جواب داد:«نه یه کم سرم گیج می ره .»

    جمشید نگاهی به چشم های سحر کرد:« چرا چشمات قرمزه ؟ بیا بریم تو اتاق بخوابیم !» هر دو در کنار هم به سمت اتاق رفتند. سحر خودش را از جمشید جدا کرد. و تند رفت روی تخت و پتو را به روی خودش کشید. و رویش را به سمتی برد که جمشید او را نبیند. جمشید که تعجب کرده بود گفت:« نه! حتما یه چیزی شده !» سحر با همان حالت گفت:« چرا اینطور فکر می کنی؟» جمشید خودش را روی تخت انداخت و صورتش به صورت سحر نزدیک کرد:« آخه تو شبا اینجوری نمی خوابیدی. همیشه....» سحر حرفش را قطع کرد:« جمشید امشب حوصله شو ندارم.» جمشید بی درنگ جواب داد:« ولی من خیلی حوصله شو دارم.» دست برد به زیر بلیز سحر که او خشمگین شد و فریاد زد:« دست نزن.» جمشید مات زده گفت:« چرا اینطوری می کنی؟ تو که اینجوری نبودی ؟!» سحر باز فریاد میزند:« بس کن جمشید بس کن.»

    سحر به گریه افتاد اما دوباره با همان صدای بلند گفت:« چی رو میخوای ببینی ؟ می خوای لختم کنی که چی بشه؟ سحر هراسان بلیزش را در آورد:« اینو میخواستی ببینی؟!» جمشید مات و مبهوت زده شد. لنکت زبان گرفته بود نمیتوانست چیزی بگوید. اما بالاخره گفت:« چه بلایی سر خودت آوردی؟» دوباره سحر فریادش را تکرار کرد:« من سر خودم نیاوردم. سرم آوردند! بدبختم کردند. هلاکم کردند.» این بار نوبت جمشید بود که صدایش را بالا ببرد:« کی؟» سحر جوابی نداد. بغض کرده بود! اشکهایش پشت سر هم سرازیر میشد. بار دیگر جمشید گفت:« کی؟ صاحب کارت نه؟ خوشدل؟» سحر سرش را آرام به نشانه تایید تکان میدهد. جمشید چشمهایش خون شده بود. با صدای بلند گفت:« کثافت کثافت کثافت...»

    سریع شلوارلیاش را پوشید و به سحر گفت:« همین جا باش بر میگردم.» و از اتاق بیرون رفت. سحر به دنبال جمشید رفت و دستش را گرفت:« کجا میخوای بری ؟ » جمشید با عصبانیت گفت:«خفه شو !» جمشید دستش را از دستان سحر جدا کرد و از خانه خارج شد و در را هم قفل کرد. سحر گریه کنان به روی زمین افتاد. یک لحظه آرام قرار نداشت. حالش دست خودش نبود. به لحظهای که صاحب کارش با کارد در اوج عصبانیت به او حمله کرد فکر میکرد. چه صحنه وحشتناکی! اما باید اجازه میداد او هر کاری میخواست بکند؟! او مقاومت کرد اما شکست خورد. خردش کردند.

    دو ساعت بعد زنگ تلفن به صدا در میآید. سحر هراسان به دنبال تلفن میگردد. پیدایش نمیکند. به خودش لعنت فرستاد که تلفنش را پیدا نمیکند . بالاخره گشت و در اتاق پیدا کرد و جواب داد:« بله ؟! بله خودم هستم... ! چی شده... ؟ اتفاقی افتاده... ؟ قتل... ؟ شوهر من...؟ » تلفن از دستانش رها میشود و با صدای بلند و فریادی از ته دل خدایش را صدا میزند اما صدا و فریادش جوابی نداشت !
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  5. #15
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile نفر پنجم

    نفر پنجم

    بهروز ثابت

    هوا را نم نم باران مرطوب كرده بود . تكه هاي ابر همه هنوز پراكنده ديده مي شدند . همه ايستاده بودند . باد كه مي آمد خودشان را جمع مي كنند و فرو مي روند در عمق لباس هاي گرمشان كه زيپش را تا بالا كشيده اند . پنج نفر هستند . هم تو. ايستاده اند كه از سرما يخ زده اند . ديوار پشت سرشان بلند است . بالايش سيم خاردار است . هر چند متر يك چراغ بالاي سرشان روي ديوار به همان حالتي كه آنها ايستاده اند ايستاده است. نور سفيد چراغ ها پخش مي شود بين سرماي هوا و نم نم باران . باقي اش هم پخش مي شود روي زمين كه از نم نم باران خيس شده است .

    چند نفر از دور مي آيند .همه مثل اين پنج نفر لباس گرمشان با بدنشان يكي شده است . پشت سر هم ميدوند بدون اينكه از هم جلو بزنند . كفشهايشان سياه و براق است و تميز . همزمان با هم به زمين مي كوبند و همزمان با هم نفسهايشان را كه توي سينه پشمي لباسهايشان گرم شده بيرون مي دهند و نفسها خشك مي شوند و روي زمين

    مي ريزند .

    هوا تاريك هست هنوز باران نم نم مي بارد و نور سفيد چراغهاي روي ديوار پخش مي شود روي زمين.

    هنوز ايستاده اند كه يك نفر ديگر هم لباس با خودشان كنارشان ايستاده است . زيپ لباس ها را تا زير چانه بالا

    كشيدند و با سرهايشان فرو رفته اند توي كلاه هايشان . كلاه ها تا روي ابروهايشان آمده است .

    در باز شد . يك ما شين با چراغهاي روشن داخل محوطه آمد.

    چند نفر با سرعت به سمت ماشين آمدند كه باز حركت كرد و چراغ هايش روشن بود و نورش قاطي مي شد با نور سفيد پخش شده از چراغ هاي روي ديوار روي زمين.

    پنج نفر همچنان ايستاده اند مثل اينكه مجسمه هستند . اصلا حتي سرهايشان را از كلاه هايي كه با آنها يكي شده است جدا نمي كنند .

    مستقيم به روبرو خيره شده اند انگار كه كسي باشه روبرويشان . خيس با همان سرهايي كه توي كلاه هاست مغز هايي كه حتما با همان سر توي كلاه ها فرو رفته و تا روي ابروهايشان پايين آمده. چند قدم جلو ترشان هم چند ميله بلند آهني دقيقا وضع اينها را دارند .

    ميله هايي كه رنگشان باد كرده است و بدنشان سوراخ سوراخ شده بعضي جاهايش . مستقيم توي چشمان هم نگاه مي كنند . پنج نفر ايستاده اند كنار هم و تفنگ توي دستشان گرفته اند و لوله آن را روبروي پيشانيشان آورده اند . دقيقا روبروي مغزهايشان كه توي كلاه ها تا روي ابروهايشان پايين آمده .

    باران حالا تند تر شده بود كه روي سمت چپ پنج نفر ايستاده باز شد . دو نفر به سرعت داخل شدند .

    زير بغلش را گرفته بودند . موهايش خيس بود پيراهنش هم كه از بالا چند تا دكمه نداشت و لكه هاي قرمز رويش زياد ديده مي شد پاهايش لخت بودند و انگشتانش جمع مي شد توي هم از بس كه كف زمين سرد بود و خيس از نم نم باران و باد سرد .

    پاهايش مي لرزيدند و انگشتانش را توي هم جمع مي كرد . سرش پايين بود كه داشت پخش شدن نور سفيد چراغ ها روي زمين باران زده را مي ديد . همه نشسته اند سر جايشان كه مي آيد . صندلي چوبي و ميز چوبي و پنجره اي كوچك . پنجره اي كوچك كه اگر از آن بيرون را نگاه كني درخت است كه روييده توي زمين و همين و دختري كه مي دود و روسري اش بالا و پايين مي رود . پايين مي آيد و جلوي موهاي سياهش پيدا مي شود و مي دويد كه دسته موها پشت سرش بالا و پايين مي رود . كتابش را چسبيده بود توي بغلش. چكمه هاي رنگي اش بالا مي رفت و پايين مي خورد توي زمين محكم كه صدا مي كرد.

    محكم كه صدايش مي خواست گوش را كر كند . سارا هم آمد آره خودشه نفس نفس مي زد و مشت هايش كه كتاب را سفت چسبيده بودند با سينه اش تند تند جلو وعقب مي رفتند.

    كتاب هنوز توي بغلش چسبيده كه بيني اش سرخ شده . با دست روسري اش را جلو كشيد كه موهايش موهاي سياهش زير روسري بروند تا ديده نشوند و بعد دوباره دو دستي كتاب را چسبيد .

    كتاب چسبيده به دستانش توي بغلش . مثل بقيه دستش را بالا نكرد . بشين سارا.

    چند رديف كه رد شد كتابها باز شدند . شكلها پرواز مي كنند توي فضاي اتاق و بچه ها همه بلند مي شوند دنبال پروانه ها و اردك و توپ واسب ونان كه توي فضا از دست بچه ها فرار مي كنند.

    سارا انار دارد . نگاه كه مي كند دستانش را جلو دهانش مي برد و بعد مثل اينكه ترسيده باشد پرتابشان مي كند روي كتاب . سارا انار دارد . نگاه كه مي كند دستانش را دوباره جلوي دهانش مي برد ها مي كند ها . ها.

    سرش را روي ميز چوبي مي گذارد . نوشته هايش پخش مي شوند روي لحظات و ثانيه را با خود مي برند و هر كلمه جايي براي خودش مي يابد و پراكنده مي شوند باد كه ازپنجره بالاي سرش خارج مي شوند توي هواي باراني و تبديل مي شوند به آينه كه بعد چند انعكاس نور سفيد از تمام رخ و نيم رخش و باز مي چسبد واژه ها به صفحه اي پلاستيكي و با زنجيري از گردنش آويزان مي شوند .

    سرش را بالا مي گيرد . پاهايش كه يخ زده اند و انگشتانش را كه توي هم جمع شده اند روي زمين نثار مي دهد .

    زانوهايش مي لرزد كه پاهايش را بيشتر نثار ميدهد تا بايستد . مي ايستد دو نفر از بازوهايش گرفته اند .

    راه مي آيد نزديك ميله ها تنهاست . چند ميله اضافي آمده اينبار نزديك ميله كه مي شوند مي چسباندنش به ميله.

    ميله را از پشت سر با دستهايش چسبيده دو نفر پشت سرش مي دوند ميله ها را مي چسباند ند به بد نش .

    روسري روي چشمانش مي بندند روسري كه پروانه هايش خوابيده اند از بس كه هوا تاريك است و سرد . هنوز پشت سرش هستند پيراهنش دكمه ندارد و لكه ها حالا خشك هستند.

    بعد به سرعت از كنارش دور مي شوند يك نفر به جمع پنج نفر ايستاده با كلاه نزديك مي شود . هوا تاريك است و ستاره ها كم زور آرام آرام ناپديد مي شوند از بس كه چراغها نورشان سفيد است كه پخش مي شود روي زمين و حتي توي جرز ديوار ها هم مي رود.

    چيزي مي گويد بدون آنكه حركت كنند تكان مي خورند . بدون آنكه مغز هايشان توي كلاه هايشان از روي ابروهايشان بالا و پايين برو و گوش مي كنند . يك نفر كلاهش و مغزش از ابروهايش بالاتر رفته و پيشانيش معلوم است . دستور كه مي دهد ، تفنگها تكان مي خورند . جلو مي آيند و دستها روي ماشه مي رود و صدايي مي شنوند و مغزشان حركت مي كند به نوك انگشت كه مي رسد و چهار انگشت كه روي ماشه حركت مي كنند و يك دست كه به بالا رفته از روي ابروي پيشاني وصل شده همانجا مي ماند .

    سارا نگاهش مي كند . مي خندد. دندانش افتاده. انگار از بين همان دندان افتاده مي بيند .

    پنجره اتاق فضا بچه ها و پرواز هاي روسري سارا . كه كتاب را توي بغلش چسبيده بيني اش سرخ شده است و سارا كه.........

    پاهايش مي لرزد و خون زير پايش جمع مي شود . ميله هايش مي كند و با زانوي پر خونش كه با نور پخش شده بر روي زمين خيس يكي شده مي كوبد. سرش بالاست كه پنج نفر روبرو را نگاه مي كند. هواي سرد از پنجره كه شيشه اش شكسته است داخل مي شود و پاهاي بدون پوتينش را و مغزش را كه از كلاه بيرون است آزار مي دهد . روي ديوار اتاق كه سياه و تيره رنگ است بعضي جاهايش كنار ضربدر ها ضربدر مي زند . يك روز صبح باز ضربدر مي زند . ميله ها هم هيچ از كارشان كم نمي آيد. صدا مي آيد حجم پادگان را پر مي كند و امتداد و دامنه اش از سيم هاي خار دار اطراف فراتر مي رود .

    ضربدر را زده است كه آخرين قطعه اش هم با صدايي رسا خوانده مي شود و هنوز هم هوا تاريك است. و نور چراغ هاي سفيد پخش مي شود توي نم نم باران.
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  6. #16
    یار همراه
    نوشته ها
    2,325
    ارسال تشکر
    1,123
    دریافت تشکر: 4,306
    قدرت امتیاز دهی
    44
    Array

    Arrow خدا هست!

    مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
    آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
    وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
    آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
    مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
    آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

    مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
    آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

    به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
    مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

    آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
    مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
    آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
    هر ستاره ای یه روز به زادگاهش برمیگرده...

  7. کاربرانی که از پست مفید ØÑтRдŁ§ سپاس کرده اند.


  8. #17
    دوست آشنا
    نوشته ها
    266
    ارسال تشکر
    649
    دریافت تشکر: 582
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    Cool تکه نان

    هوا سرد بود و از شدت گرسنگی درد در بدن اوحکم فرما بود .در خیابان قدم می زد و به جلو حرکت می کرد تا چشم کار می کرد خیابان بود و خیابان.با تمام پول خرد هایی که داشت یک تکه نان خرید.و برای خوردن آن به پارکی رفت بر روی صندلی نشست.خواست شروع کند به خوردن که دید چشمهای زیادی به او خیره شده اند.
    خواست از آنجا برود و جای دیگری نان را بخورد .اما آنها نیز مانند او گرسنه بودند.بلند شد و به طرف آنها رفت وتکه ای کوچک از آن نان به هر کدام از آنها داد اما بعداز مدتی اثری از آن نان باقی نمانده بود زیرا همه ی نان را به آنها داده بود.ناچار به روی صندلی پارک درازکشید. از شدت گرسنگی و درد در خود می پیچید.
    ناگهان کسی او را صدا زد بلند شد انگار که اصلا گرسنه نیست به طرف او رفت. سرما از میان رفته بود و جای خود را به گرما داده بود.چه گرمای دلنشینی تمام بدن خود را در آن گرما احساس می کرد.ناشناس به او نزدیک می شد هرچه جلو تر می آمد نورها .گرما و هر چیز زیبایی زیباتر جلوه می کرد.خیلی زیباست اما ناگهان صداهایی او را می خواند ((بیدار شو نباید بخوابی...وگرنه میمیری....بیدار شو....)) کم کم چشمانش باز شد ولی بازآن ناشناس آنجا بود. ناشناس او را به طرف خود میخواند او دستان خود را به ناشناس داد و به طرف گرمایی ابدی ره سپار شد.

    امروز به جایی رسیدم که دیروز فکرشو نمی کردم

  9. کاربرانی که از پست مفید سردار سپاس کرده اند.


  10. #18
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile كارگر بيمار

    كارگر بيمار
    گروه: داستان كوتاه
    نویسنده: دي اچ لارنس / ترجمه: كوزه گر




    همه ميدانستند كه زنش از سر او هم زياد است. اما خود زن هيچ پشيمان نبود از اينكه همسر او شده بود. عشق آنها زماني شروع شد كه خودش نوزده سال و دخترك بيست سال داشت. مردي بود كوتاه و سياه سوخته با پوستي گرم و سر و گردني شق و رق داشت كه هنگام حركت خودنمائي ميكرد و آدم را بياد پرنده اي ميانداخت كه با جفت خودش راه ميرود و اندامي كشيده و زنده دارد.


    رويهمرفته آدم ورزيده و خرد اندامي بود. و چون كارگر خوبي بود و وضع خانه اش مرتب بود پول كمي از دستمزدهائي كه در معدن ميگرفت پس انداز كرده بود.
    آنوقت ها نامزدش در يكي از نقاط مركزي انگلستان آشپزي ميكرد. دختر بلند قد زيباي بسيار آرامي بود. براي اولين بار كه «ويلي» او را در كوچه ديد دنبالش افتاد. «لوسي» از او خوشش ميآمد مشروب كه نميخورد. تنبل و بيكاره هم كه نبود اما هر چند كه آدم ساده اي بود و آنطوريكه شايد و بايد باهوش نبود، با وجود اين چون بنيه اش خوب بود لوسي راضي شده بود كه زنش بشود.

    وقتيكه عروسي كردند خانه آبرومند شش اتاقه اي گرفتند و آنرا فرش كردند. كوچه اي كه خانه در آن بود در دامنه تپه شيب داري واقع شده بود. كوچه تنگ و تونل مانند بود. پشت كوچه چراگاه سبز و دره پر درختي بود كه ته آن دره، معدن واقع بود و منظره معدن از بالاي چراگاه زيبا بود.

    «ويلي» تو خانه اش مثل پدربزرگ ها بود. زنش با زندگي كارگران معدن اخت نبود. آنروزي كه عروسي كرده بودند روز شنبه بود. فرداي آنروز يعني غروب يكشنبه بود كه ويلي بزنش گفت:
    «براي من ناشتائي بگذار و اسبابهاي كارم را هم بگذار پهلو آتش. من فردا ساعت پنج و نيم پا ميشوم بروم سر كارم. اما تو لازم نيست آنوقت پا شوي. تا هر وقت كه ميخواهي، براي خودت بخواب»

    و آنوقت همه چيزها را بزنش ياد داد كه چطور بجاي سفره يك روزنامه روي ميز پهن كند. و چون ديد «لوسي» غرغر ميكند باو گفت:
    «روميزي و پارچه سفيد نميخواهم دور ورم باشد. ميخواهم اگر حتي عشقم بكشد رو زمين تف هم بكنم. من اين جوريم.»
    بعد شلوار كارش را كه از پوست موش صحرائي بود و نيم تنه بي آستين پشمي و كفش و جورابهاي خود را گذاشت كنار آتش بخاري تا براي فردا گرم و آماده باشند. آنوقت رو بزنش كرد و گفت:
    «حالا ديدي؟ همين كار را بايد هر شب بكني تا براي روز بعد آماده باشد».

    فردا درست سر ساعت پنج و نيم از رختخوابش بيرون آمد و بدون آنكه خداحافظي بكند يكتا پيراهن از بالا خانه اي كه تويش ميخوابيدند پائين آمد. بعد هم رفت سر كارش.
    عصر ساعت چهار بخانه برگشت. شامش رو اجاق حاضر بود. فقط ميبايست آنرا بكشد توي ظرف اما وقتيكه آمد تو و زنش او را ديد هول كرد. يك آدم گنده اي كه سر و صورتش سياه بود جلوش سبز شده بود.
    وقتيكه شوهرش با اين وضع داخل شد، او خودش با پيراهن و پيشبند سفيدش جلو آتش ايستاده بود و در آن لباس دختر شسته و رفته اي بنظر ميرسيد. شوهرش با صداي تراق تروق پوتين هاي سنگين خود تو اتاق آمد و پرسيد:
    «خوب چطوري؟» سفيدي چشمانش از تو صورت سياهش برق ميزد.
    زنش با مهرباني جواب داد:«منتظر بودم كه تو بيائي خانه»
    «ويلي» جواب داد «حالا كه آمدم». و سپس قمقمه آب و كيفي را كه روزها خوراكش را در آن ميگذاشت و سر كار ميرفت، محكم روي دولابچه انداخت. كت و شال گردن و جليقه اش را بيرون آورد و صندلي راحت خود را پهلوي بخاري كشيد و رويش نشست و گفت:
    «شام بخوريم كه از گشنگي هلاك شدم.»
    «نميخواهي كه خودت را بشوئي؟»
    «خودم را براي چه بشويم؟»
    «اينجور كه نميتواني شام بخوري»
    «خانم جان سخت نگير! پس خبر نداري كه تو معدن هم ما هميشه همينطوري بي آنكه خودمانرا بشوئيم غذا ميخوريم. چاره نداريم»

    لوسي شام را آورد گذاشت برابرش. سروكله اش مثل ذغال سياه بود. تنها سفيدي چشمانش و سرخي لبهايش رنگ طبيعي داشت. از اينكه لبهاي سرخش را باز ميكرد و دندانهاي سفيدش بيرون ميافتاد و غذا ميجويد حال زنش دگرگون ميشد. دستهايش، تا بازو سياه سياه بود گردن برهنه و نيرومندش نيز سياه بود اما نزديكيهاي شانه اش كه سفيدتر بود، زنش را به سفيد بودن پوست شوهرش مطمئن ميساخت. بوي هواي معدن و رطوبت چسبنده آن تو اتاق پيچيده بود. زنش پرسيد:
    «چرا رو شانه ات اينقدر سياه است؟»
    «چي؟ زير پيراهنم را ميگوئي. از سقف آب روش چكيده حالا اين زير پيراهنم تازه خشك شده براي اينكه تازه وقتي كه كارم تمام شد تنم كردم- اينها را كه خشك است ميپوشم و آنوقت ترها را ميگذارم كه براي بعد خشك بشود.»

    كمي بعد وقتيكه جلو بخاري دولا شده بود و خودش را ميشست با آن بدن خطمخالي كه داشت زنش ازش ترسيد. بدن ورزيده و پر عضله اي داشت. گوئي مانند حيوان پر زور و بي اعتنائي بود كه كارهايش را با زور و بي پروائي انجام ميداد و هنگاميكه تن خود را ميشست رويش بطرف زنش بود- زنش از ديدن گردن كلفت و سينه ورزيده و عضلات بازوي او كه از زير پوستش بالا پائين ميرفت انزجاري در خود حس ميكرد.

    با همه اينها زندگي خوشي داشتند. راضي بودند. او از داشتن يك چنين زني مغرور بود. هم قطارهايش او را مسخره ميكردند و سر بسرش ميگذاشتند. اما كوچكترين تغييري در محبت و احترام او درباره زنش حاصل نميشد. شبها مي نشست رو همان صندلي راحت و يا با زنش حرف ميزد و يا زنش برايش روزنامه ميخواند وقتيكه هوا خوب بود ميرفت تو كوچه و همچنانكه عادت كارگران است، چندك مينشست و پشتش را ميداد بديوار خانه اش و با گرمي تمام با عابرين سلام و احوالپرسي ميكرد.
    اگر كسي از آنجا نميگذشت او تنها دلش باين خوش بود كه در آنجا چندك بنشيند. و سيگار بكشد. با همين هم دلخوش بود. از زن گرفتن خودش هم راضي بود.

    هنوز يكسال از عروسي آنها نگذشته بود كه كارگران «بارنت» و «ولوود» دست باعتصاب زدند. ويلي خودش عضو اتحاديه بود و ميدانست كه همه آنها با جان كندن زندگي خودشان را اداره ميكردند. خودش هنوز قرض ميز و صندليهائي را كه خريده بود نداده بود.
    قرضهاي ديگري هم بگردنشان بود زنش خيلي نگران بود ولي هر جور بود زندگي را مي چرخاند. شوهرش هم زندگيش را تماماً بدست او داده بود. رويهمرفته شوهر خوبي بود. هر چه دار و ندارش بود بدست زنش داده بود.









    پانزده روز اعتصاب طول كشيد. بعد دوباره شروع كردند اما هنوز يكسال از اين مقدمه نگذشته بود كه براي «ويلي» در معدن حادثه اي رخ داد و كيسه مثانه اش پاره شد. دكتر گفت كه بايد در بيمارستان بخوابد. ويلي كه آتشي شده بود، مانند ديوانگان از جا در رفت و از زور درد و ترس از بيمارستان هر چه بزبانش آمد گفت.
    آنوقت متصدي معدن آمد و باو گفت:«پس برو خانه ات.» يك پسر بچه هم پيش پيش رفت خانه او و بزنش خبر داد كه جاي او را حاضر كند. زنش هم بدون معطلي رختخوابش را آماده كرد. اما وقتيكه آمبولانس آمد و او را آوردند زنش فريادهاي او را كه بواسطه حركت امبولانس زيادتر شده بود شنيد چنان ترسيد كه نزديك بود غش كند. بعد او را آوردنش تو و خواباندش.

    متصدي كارخانه كه با او آمده بود بزنش گفت:«بهتر بود كه جايش را در سالن ميگذاشتيد. براي اينكه لازم نباشد او را ببالاخانه ببريم. پائين باشد براي خودتانم راحت تر است كه ازش پرستاري كنيد.» اما طوري بود كه ديگر نميشد جايش را عوض كرد. اين بود كه بردنش ببالاخانه.

    «ويلي» اشك ميريخت و فرياد ميزد. -«مدتها مرا همانجا روي زغالها انداخته بودند تا بعد از مدتي از آن سوراخي بيرونم كشيدند. لوسي مردم از درد، از درد واي لوسي جان از درد مردم.»
    لوسي در جوابش گفت.-«من ميدانم كه درد اذيت ميكند، اما چاره نداري بايد تحمل كني.»

    متصدي معدن كه آنجا ايستاده بود به «ويلي» گفت.-«رفيق تحمل داشته باش. اگر اينجور بي تابي بكني خانمت دست و پايش را گم ميكند».
    ويلي با گريه گفت:«دست خودم نيست درد نميگذارد.» ويلي تا آنروز در عمرش ناخوش نشده بود. اگر گاهي انگشتش زخم ميشد، خم بابرويش نميآورد. امان اين درد، درد داخلي بود و او را ترسانده بود. آخرش آرام گرفت. و از حال رفت.
    چون آدم خجولي بود، هيچ وقت نميگذاشت زنش او را لخت كند و بشويد و تا مدتي باين كار تن در نميداد تا آن كه زنش آخر او را لخت كرد و بدنش را شست.
    يكماه و نيم بستري بود و درد او را از پا درآورده بود. پزشكان از كارش سر در نميآوردند و نميدانستند چه چيزش هست و چكارش كنند. خوب غذا ميخورد از وزنش هم كم نميشد. زور بازويش سر جايش بودف ولي با وجود اين درد ادامه داشت و هيچ نميتوانست راه برود.

    يكماه و نيم كه از ناخوشي او گذشته بود اعتصاب همگاني كارگرها شروع شد. ويلي هم روزها صبح زود پا ميشد و پهلو پنجره مينشست. روز چهارشنبه هفته دوم اعتصاب بود كه مانند هميشه صبح زود پا شد و پهلو پنجره نشست و زل زل تو كوچه نگاه ميكرد. كله گرد و تن نيرومند و قيافه ترسيده اي داشت.

    همانطور كه نشسته بود فرياد زد.- «لوسي! لوسي!»
    لوسي رنگ پريده و خسته، از پائين سر رسيد. آن وقت ويلي بهش گفت.-«يك دستمال بمن بده.»
    زنش جواب داد.-«ميخواهي چكار كني دستمال كه داشتي.»
    «خيلي خوب بهم دست نزن» آنوقت دست تو جيبش كرد و دستمال را بيرون آورد و گفت.«دستمال سفيد نميخواستم يك دستمال سرخ بمن بده»

    زنش در حالي كه دستمال سرخي باو داد باو گفت.- حالا اگر كسي بديدنت بيايد كي ميرود دم در؟ اصلا چه لازم كرده بود كه براي يك همچو چيز جزئي من را از اينهمه پله بالا بياري.»

    ويلي گفت:«بنظرم درد دارد دوباره ميايد» قيافه وحشت زده اي داشت.
    لوسي گفت:-«كدام درد تو خودت بهتر ميداني كه دردي تو كار نيست. پزشكان ميگويند خيالات بسرت زده. دردي چيزي نيست».
    ويلي فرياد زد-«من خود نميدانم كه تو تنم درد ميكند؟»
    لوسي گفت:«دردي چيزي نيست. ببين يكدانه تراكتور از آنطرف تپه دارد باين طرف ميآيد. اين تراكتور تمام دردهاي تو را خوب خواهد كرد و تمامش از تنت بيرون ميكند. حالا بگذار من بروم پائين و برايت غذا درست كنم.

    لوسي از پهلو او رفت. تراكتور آمد و گذشت و بناي خانه را بلرزه در آورد. سپس دوباره كوچه خاموش شد. فقط صداي اشخاصي كه در آنجا بودند شنيده ميشد. اينها مردمي بودند كه سنشان از پانزده تا بيست و پنج سال بود و داشتند با هم تو خيابان تيله بازي ميكردند. گروهي ديگر هم توي پياده رو همين بازي را ميكردند.
    «تو جر ميزني»
    «من جر نميزنم.»
    «آن تيله را زود بيار اينجا.»
    «تو چهار تا تيله بده تا من آنرا بهت بدهم.»
    «بي خيالش! ميگويم مهره را زود بيار بده.»

    ويلي دلش ميخواست او هم بيرون پهلو آنها ميبود. او هم دلش ميخواست تيله بازي بكند. درد او را از پا درآورده و مغزش را چنان ضعيف كرده بود كه قوه خودداري ازش سلب شده بود.

    در همان وقت عده اي از كارگرها وارد كوچه شدند. امروز روز پرداخت مزد كارگرها بود. اتحاديه در كليسا بكارگرها پرداخت كرده بود. حالا همه آنها با پولهايشان برميگشتند.
    صدائي بگوش ويلي رسيد كه فرياد ميزد:«- آهاي! آهاي!» ويلي از شنيدن آن صدا از روي صندليش پريد. صدا دوباره بگوشش رسيد:«آهاي كي ميآيد برويم تماشاي بازي فوتبال بكنيم؟» عده زيادي آنهائيكه مهره بازي ميكردند بازيشان را ول كردند. يكي ميگفت ساعت چند است. به ترن كه نميرسيم. بايد پياده برويم.» دوباره كوچه شلوق شده بود.

    همان صداي اولي دوباره بگوش ميرسيد:«گفتم كي حاضر است بيايد برويم به «نوتينگهام» و تماشاي فوتبال بكنيم؟» صاحب اين صدا آدم تنومندي بود كه كلاه كپي خود را تا روي چشمان پائين كشيده بود.
    چند صدا در جواب او گفت:«ما حاضريم ما حاضريم بيائيد برويم.» تو كوچه داد و فرياد راه افتاده بود جمعيت كوچه به گروه ها و دسته هاي پر هيجاني درآمده بود.









    باز همان مرد فرياد كشيد:«بچه هاي «نوتينگهام» بازي ميكنند.» مردها و جوانهاي ديگر هم فرياد زدند. «بچه هاي «نوتينگهام» باي ميكنند» همگي از ذوق برافروخته و يكپارچه آتش شده بودند. فقط لازم بود يك نفر آنها را تحريك كند. و كارفرمايان از اين موضوع بخوبي اطلاع داشتند.

    ويلي از پهلو پنجره نعره كشيد:«منهم ميام. منهم ميام.»
    لوسي سراسيمه رسيد ويلي گفت:«ميخواهم بروم به تماشاي فوتبال بچه هاي نوتينگهام»
    لوسي گفت: چطور ميتواني بروي. ترن كه نيست و تو هم نميتواني نه ميل پياده راه بروي.»
    ويلي از جايش بلند شد و گفت- شنيدي كه گفتم ميخواهم بروم تماشاي مسابقه فوتبال»
    لوسي گفت:«آخر چطور ممكن است؟ آرام بنشين سر جايت...»

    بعد دستش را گذاشت روي شانه ويلي. ويلي دست او را گرفت و پرت كرد آنطرف و فرياد زد:
    «ولم كن. ولم كن. اين تو هستي كه باعث ميشوي كه درد دوباره بيايد. ميخواهم بروم به نوتينگهام براي تماشاي مسابقه.»
    لوسي گفت:« بنشين- مردم صدايت را ميشنوند. آنوقت چه خواهند گفت؟»

    فوتبال بكنيم؟ صاحب اين صدا آدم تنومندي بود كه كلاه كپيش را روي چشمانش كشيده بود.

    ويلي فرياد زد:«برو.برو اين توئي كه درد را بجان من مياندازي. برو!» آنوقت او را گرفت. كله كوچكش مانند ديوانگان ميلرزيد. خيلي پر زور بود.
    لوسي فرياد كشيد:«واي ويلي!»
    ويلي فرياد كشيد:«اين توئي كه درد را ميآوري. بايد بكشمت. بايد بكشمت.»
    لوسي فقط ميگفت:«آبرويمان رفت. مردم صدايت را مي شنوند.»
    ويلي ميگفت:«دوباره درد آمد. من تو را بجاي درد بايد بكشم.»
    ويلي هيچ نميدانست كه چكار ميكند- زنش خيلي كوشش كرد كه نگذارد برود پائين. بعد كه از چنگ ويلي كه از حال طبيعي خارج شده بود نجات يافت، دويد و رفت و دختر همسايه شان را كه دختر بيست و چهار ساله اي بود و داشت شيشه هاي پنجره طرف خيابان را پاك ميكرد خبر كرد.
    اين دختر نامش «اتيل» بود و پدري داشت كه كار و بارش خوب بود و قپاندار محل بود و بمحض ديدن اشاره «لوسي» بطرف او دويد.

    مردم كه صداي اين مرد خشمناك را شنيده بودند دويده بودند تو كوچه و گوش ميدادند. «اتيل» رفت ببالاخانه خانه آنها بنظرش پاكيزه و تميز آمد.
    ويلي توي اطاق عقب لوسي كه خسته و مانده شده بود ميدويد و فرياد ميزد. ميكشمت. ميكشمت.»

    لوسي را ديد كه به تخت تكيه داده و رنگ صورتش بسفيدي روتشكي تختخواب شده بود و ميلرزيد. «اتيل» رو به «ويلي» كرد و گفت «چه ميكني؟ چكار ميكني؟»
    ويلي گفت:«من ميگويم اين تقصير اوست كه درد من برميگردد. ميخواهم بكشمش. تقصير اوست.»

    بعد «اتيل همچنانكه ميلرزيد گفت- «زنت را بكشي؟ شما كه با هم خيلي خوب بوديد. و خيلي زنت را دوست ميداشتي.»
    ويلي فرياد زنان گفت.«درد. دردم بقدري شديد است كه بايد او را بكشم.»
    ويلي پس رفته بود و گريه و هق هق ميكرد. وقتي كه نشست زنش هم افتاد روي يك صندلي و با صداي بلند گريه ميكرد. «اتيل» هم بگريه افتاد. ويلي زل زل بيرون پنجره نگاه ميكرد. دوباره همان چهره دردناك نخست را بخود گرفته بود. اما آرام شده بود.

    سپس با ترحم بسيار بزنش نگاه كرد و گفت-«من چه ميگفتم».
    «اتيل گفت:«چطور نميدانيد؟ داشتيد داد و فرياد ميكرديد و چيز خيلي بدي ميگفتيد. فرياد ميزدي: ميكشمت. ميكشمت.»
    ويلي گفت:«خيلي عجيب است. لوسي اين خانم راست ميگويد؟»
    لوسي با مهرباني ولي بسردي گفت: حواست سر جايش نبود. خودت نميدانستي چه ميگفتي.»
    صورت ويلي پر از چين و چروك شد. لبهاي خود را گاز گرفت آنوقت بشدت زد بگريه و بلند بلند هق هق ميكرد. سرش بطرف پنجره بود.

    در اطاق صدائي شنيده نميشد اما سه نفر در آنجا سخت و دردناك ميگريستند. ناگهان لوسي اشكهايش را خشك كرد رفت بطرف شوهرش و گفت:«عيبي ندارد. تو خودت نميدانستي چكار ميكني، من ميدانم كه تو حواست سر جايش نبود. هيچ عيبي ندارد. اما ديگر اينكار را نكن.»

    چند دقيقه بعد كه آرام شدند لوسي و اتيل رفتند پائين. لوسي تو راه پله به اتيل گفت «ببين تو كوچه كسي گوش نايستاده باشد.» اتيل رفت و تو كوچه سر كشيد و برگشت و گفت:«تو زندگي خودت را بكن بگذار مردم هر چه دلشان ميخواهد بگويند. آنقدر تو كوچه گوش بايستند تا علف زير پاهايشان سبز بشود.»

    لوسي با بيحالي گفت.«خدا كند كه چيزي نشنيده باشند اگر بين مردم چو بيفتد كه ويلي عقلش كم شده آنوقت اداره معدن جيره و كمك هزينه اش را ميبرد. حتماً بمحض اينكه اين خبر بگوش آنها برسد اينكار را خواهند كرد.»

    اتيل با لحن تسلي دهنده اي گفت:«نه، هيچوقت جيره او را نخواهند بريد. آسوده باش.»
    لوسي گفت:«مبلغي هم از كمك هزينه اش چند وقت پيش قطع كرده اند.»
    اتيل گفت:«آسوده باش كه كسي خبر نخواهد شد»
    لوسي گفت:«خدايا اگر مردم بفهمند چكار كنيم.»
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  11. 2 کاربر از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند .


  12. #19
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile كت سحرآميز

    كت سحرآميز

    دنيو بوتزاتي



    اگر چه من از لباسهاي خوش دوخت خوشم ميآيد، ولي به طور معمول به سر و وضع و به دوخت لباسهاي اطرافيان، حتي اگر ظرافت و سليقة خاصي هم در آنها به كار رفته باشد، توجه چنداني ندارم.
    با اين همه، در يكي از مجالس پذيرايي كه در خانة دوستي در ميلان برگزار شده بود، به مردي برخوردم كه چهلساله به نظر ميرسيد و به سبب زيبايي بيپيرايه، يك دست و بينقص لباسش سخت جلوه ميكرد.
    نميدانستم او كيست، براي اولين بار ملاقاتش ميكردم و در معرفي، همانطور كه بيشتر وقتها پيش ميآيد، اسمش را درست نفهميدم. ولي در يكي از دقايق آن شب، تصادفاً كنار هم قرار گرفتيم و سر صحبت را باز كرديم. مرد بسيار مؤدب و فرهيختهاي به نظر ميآمد و در عين حال به طرز نامحسوسي غمگين. با لحني خودماني و شايد اندكي اغراقآميز _ كه كاش خداوند مرا از اين كار باز ميداشت _ از خوشپوشي او تعريف كردم، و حتي به خودم جرأت دادم اسم خياطي را كه لباس را برايش دوخته بود بپرسم.
    لبخند كوتاه و تعجبآميزي زد. انگار منتظر چنين پرسشي باشد، در پاسخ به سؤال من گفت:
    - كم و بيش هيچكس او را نميشناسد، و با اين همه، استادكار بزرگي است. ولي فقط موقعي كه ميلش بكشد كار ميكند آن هم براي معدودي از مشتريها .
    - مثلاً آدمهايي مانند من؟
    - آه! به هر حال ميتوانيد امتحان كنيد. امتحانش ضرري ندارد. اسمش كورتيچلا است، آلفونسو كورتيچلا، شمارة 17 كوچة فررارا.
    - گمان ميكنم دستمزدش هم خيلي گزاف بايد باشد؟
    - بله، شايد، ولي راستش را بخواهد درست نميدانم. اين لباس را سه سال پيش برايم دوخته و تا به حال هم صورتحسابش را برايم نفرستاده است.
    - گفتيد: كورتيچلا، شمارة 17 كوچة فررارا؟
    مهمان ناشناس گفت: درست فهميديد.
    پس از گفتن اين كلمات مرا ترك كرد و رفت با ساير مهمانها گرم گفتوشنود شد.
    در شمارة 17 كوچة فررارا، ساختماني را ديدم كه با ساير ساختمانها تفاوتي نداشت، و آپارتمان آلفونسو كورتيچلا هم شبيه آپارتمان بقية خياطها بود. خودش در را باز كرد. پيرمرد ريزنقشي بود با موهاي سياه كه بيشك آنها را رنگ كرده بود.
    خيلي تعجب كردم كه هيچ اشكال تراشي نكرد. برعكس انگار خوشش آمد جزو مشتريانش باشم. به او توضيح دادم نشانياش را چگونه به دست آوردهام و ضمن تمجيد از دوختش، از او خواهش كردم كت و شلواري برايم بدوزد. پارچهاي خاكستري را با هم انتخاب كرديم، بعد اندازههايم را گرفت و پيشنهاد كرد براي امتحان كردن آن به خانهام بيايد. ميزان دستمزدش را پرسيدم. جواب داد عجلهاي نيست، به هر حال با هم به توافق ميرسيم. ابتدا به خودم گفتم: چه مرد نازنيني است، ولي كمي بعد كه به خانه برگشتم، احساس كردم كه اين پيرمرد كوچكاندام اثر ناخوشايندي در من گذاشته است (شايد به سبب تبسمهاي زيادي مصرانه و ملايمش). خلاصه هيچ علاقهاي به ديدار مجدد او نداشتم. ولي ديگر دير شده بود و لباس را سفارش داده بودم. حدود بيست روز بعد آماده ميشد.
    پس از تحويل گرفتن لباس، آن را پوشيدم و جلو آينه خودم را نگاه كردم. شاهكار بينظيري بود. اما نميدانم چرا، شايد هم به علت همان خاطرة ناخوشايندي كه از پيرمرد خياط در ذهنم مانده بود، هيچ تمايلي به پوشيدن آن احساس نميكردم. و هفتهها گذشت تا تصميم گرفتم آن را بپوشم.
    آن روز را هرگز فراموش نميكنم. سهشنبهاي بود در ماه آوريل و هوا باراني. وقتي كت و شلوار و جليقه را پوشيدم، با خوشحالي دريافتم كه برخلاف همة لباسهاي نو، به هيچوجه دستوپا گير نيست، چون خودم را در آن كاملاً راحت حس ميكردم، و در عين حال دوخت آن از هر نظر كامل بود.
    بنا به عادتي كه دارم، هرگز در جيب بغل طرف راست كتم چيزي نميگذارم و كيف و كاغذهايم را توي جيب طرف چپ جا ميدهم. به همين جهت، وقتي دو ساعت بعد در اداره، بر حسب تصادف دستم را به جيب بغل راستم بردم، احساس كردم تكه كاغذي توي آن است. شايد صورتحساب خياط بود؟ ولي نه، يك اسكناس ده هزار ليري بود.
    شگفتزده بيحركت بر جا ماندم. اطمينان داشتم كه خودم اين اسكناس را در جيبم نگذاشتهام. از طرف ديگر خيلي مسخره بود فكر كنم خياط اين شوخي را كرده باشد. و از آن خندهدارتر اينكه، هديهاي باشد از طرف كلفتي كه كارهاي خانه را انجام ميداد، و تنها كسي بود كه ميتوانست به كت و شلوار من دسترسي داشته باشد. شايد يكي از اين اسكناسهاي قلابي بود كه به مناسبت عيد سنت فارس در جيب اشخاص ميگذارند؟ جلوي روشنايي آن را بررسي كردم. و با اسكناسهايي كه خودم داشتم مقايسه كردم، هيچ تفاوتي نداشت.
    تنها توضيح پذيرفتني اين ميتوانست باشد كه كورتيچلا از روي حواس پرتي اين كار را كرده باشد. به طور مثال يكي از مشتريها اين پول را بابت پيشپرداخت به او داده و چون كيفش همراهش نبوده، براي اينكه اسكناس را گم نكند، آن را در جيب كت من كه پهلوي دستش به جالباسي آويزان بوده گذاشته است. از اين گونه حواسپرتيها براي همهكس پيش ميآيد.
    زنگ زدم و منشيام را احضار كردم. قصد داشتم نامة كوتاه به خياط بنويسم و پولي را كه مال من نبود برايش بفرستم. ولي در آن لحظه، بيآنكه بتوانم دليلش را توضيح بدهم، دوباره دست به جيبم بردم.
    منشيام وقتي وارد اتاق شد پرسيد: چه خبر شده، آقا؟ حالتان خوب نيست؟
    ظاهراً رنگم مثل مرده پريده بود. نوك انگشتانم با لبة تكه كاغذي برخورد كرده بود كه چند لحظه پيش آن جا نبود.
    به منشيام گفتم: نه، نه، چيزي نيست، سرم كمي گيج ميرود. مدتي است كه اين حال به من دست ميدهد. شايد بر اثر خستگي باشد. ميتوانيد برويد، ميخواستم نامهاي ديكته كنم، ولي باشد براي بعد.
    فقط پس از رفتن او جرأت كردم تكه كاغذ را از جيبم بيرون بكشم. يك اسكناس ده هزار ليري ديگر بود. آن وقت براي بار سوم امتحان كردم و اسكناس ديگري توي جيبم پيدا كردم.
    قلبم به شدت شروع كرد به تپيدن. حس كردم به دليل اسرارآميزي وارد دنياي جن و پريها شدهام، دنياي افسانههايي كه براي بچهها تعريف ميكنند و هيچ كس هم باور ندارد.
    به اين بهانه كه حالم خوب نيست، اداره را ترك كردم و به خانه برگشتم. احتياج داشتم تنها باشم. خوشبختانه خدمتكار زني كه كارهاي خانهام را ميكرد رفته بود. درها را بستم، كركرهها را كشيدم و با سرعت هر چه تمامتر اسكناسها را كه ظاهراً تمامشدني نبود، يكي پس از ديگري از جيبم بيرون كشيدم.
    اين كار را با تشنجي عصبي ميكردم، چون ميترسيدم هر لحظه اين معجزه به پايان برسد. دلم ميخواست سراسر روز و شب را به اين كار ادامه دهم تا پولهايي كه جمع ميكنم سر به ميلياردها بزند. ولي لحظهاي رسيد كه از فرط خستگي ديگر ياراي بيرون كشيدن اسكناسها را نداشتم.
    تودة بزرگي اسكناس جلو رويم تلنبار شده بود. حالا مسئلة مهم اين بود كه چگونه و كجا آنها را مخفي كنم كه كسي نفهمد. چمدان بزرگي را كه پر از قاليچههاي كوچك قديمي بود خالي كردم و دستههاي اسكناس را پس از شمردن ته آن قرار دادم. درست پنجاه ميليون لير بود.
    فردا صبح وقتي از خواب بيدار شدم، زن خدمتكار براي انجام كارها آمده بود. از ديدن من كه با لباس روي تخت خوابيده بودم، حيرت كرده بود. سعي كردم بخندم، به او توضيح دادم كه ديشب بر حسب تصادف گيلاسي زيادي زده بودم و در نتيجه به همين وضع خوابم برده بود.
    يك نگراني ديگر: زن خدمتكار قصد داشت كمكم كند كتم را بكنم تا دست كم ماهوتپاككني به آن بكشد.
    به او گفتم بايد فوراً از خانه بروم بيرون، بنابراين فرصت لباس عوض كردن ندارم. بعد با عجله به مغازة لباسفروشي رفتم و يك دست لباس، درست شبيه اين يكي كه خياط برايم دوخته بود خريدم، تا آن را به دست خدمتكار بسپارم و لباس خياط را كه بايستي ظرف چند روز مرا يكي از ثروتمندترين افراد روزگار ميكرد در جاي امني پنهان كردم.
    نمي فهميدم آيا در خواب و خيال زندگي ميكنم، خوشبختم، و يا برعكس زير بار سنگين سرنوشتي محتوم دارم از پا در ميآيم. در راه، از روي بالاپوشم به جيب كت سحرآميزم دست ميزدم. هر بار اه از روي آسودگي خاطر ميكشيدم. زير دو سه لايه پارچه، صداي خش خش آرامبخش اسكناس به من جواب ميداد.
    ولي تصادفي عجيب، هذيان شادمانهام را مختل كرد. در صفحة اول روزنامههاي صبح، خبر سرقت بزرگي كه روز پيش صورت گرفته بود، با حروف درشت همة صفحه اول را پر كرده بود. چهار راهزن، كاميون زرهپوش يكي از بانكها را كه موجودي روزانة شعبهها را جمعآوري كرده و به خزانة مركزي ميبرد، در كوچة پالمانووا متوقف كرده و پولها را دزديده بودند. چون مردم به محل حادثه هجوم ميآوردند يكي از دزدها براي اينكه بتواند به راحتي فرار كند، شروع ميكند به تيراندازي، در نتيجه يكي از رهگذران به ضرب گلوله از پا درميآيد. ولي آنچه بيشتر مرا شگفتزده ميكرد، مبلغ سرقت شده بود: درست پنجاه ميليون لير (يعني همان مبلغي كه من در اختيار داشتم).
    آيا ميان ثروت بادآوردة من و اين سرقت كه همزمان صورت گرفته بود، ميتوانست رابطهاي وجود داشته باشد؟ چنين فرضي مسخره به نظر ميآمد و من آدمي خرافاتي نيستم، اما در عين حال، اين امر مرا دچار دودلي كرد.
    آدم هر قدر بيشتر داشته باشد بيشتر طلب ميكند. با توجه به نحوة زندگي محقرانهام، اكنون فرد ثروتمندي شده بودم. ولي سراب داشتن زندگياي پر تجمل و افسار گسيخته به طمعم ميانداخت. همان شب دوباره دست به كار شدم. حالا با آسودگي خاطري بيشتر و اعصابي آرامتر اين كار را انجام ميدادم. يكصد و سي و پنج ميليون لير ديگر به ذخيرة قبليام افزودم.
    آن شب خواب به چشمم نيامد. آيا بر اثر احساس پيش از وقوع يك حادثه بود؟ يا عذاب وجدان مردي كه، بيآنكه استحقاقش را داشته باشد، به ثروتي افسانهاي دست يافته بود؟ شايد هم نوعي احساس پشيماني مبهم؟ صبح خيلي زود از رختخواب بيرون پريدم، با شتاب لباس پوشيدم و براي خريدن روزنامههاي صبح از خانه بيرون رفتم.
    هنگام خواندن آنها نفسم بند آمد. آتشسوزي وحشتناكي كه در يك انبار نفت به وجود آمده بود، ساختمان بزرگي را در كوچة سان كلورو، واقع در مركز شهر، كم و بيش از بين برده بود. ميان ساير خسارتها، گاوصندوق يك بنگاه معاملات املاك بزرگ كه محتوي بيش از يكصد و سيميليون لير اسكناس بوده، كاملاً سوخته بود. دو نفر از مأموران آتشنشاني كه براي خاموش كردن آتش تلاش ميكردند، جانشان را از دست داده بودند.
    آيا لازم است همة جنايتهايم را يك به يك شرح دهم؟ بله، از اين پس ميدانستم پولي كه از جيب كتم به دست ميآوردم، از محل ارتكاب جنايت، دزدي، خونريزي، نوميدي ديگران، مرگ و به طور خلاصه از دوزخ فراهم ميشد. ولي عقلم با خدعهگري، از روي استهزا هرگونه مسئوليتي را از طرف من در اين ماجراها انكار ميكرد. و در نتيجه بار ديگر وسوسه به سراغم ميآمد، و آن وقت بار ديگر دستم(كاري كه خيلي آسان بود) در جيب بغلم ميلغزيد، و انگشتانم با شور و شهوتي ناگهاني، لبة اسكناس را كه هميشه هم نو بود ميفشرد. پول، پول بادآورده!
    بيآنكه آپارتمان قديميام را ترك كنم (از اين جهت كه توجه كسي را به خودم جلب نكنم) ويلاي بزرگي خريدم، مجموعة گرانبهايي از تابلوهاي نفيس جمعآوري كردم، با اتومبيلي آخرين مدل آمد و رفت ميكردم، و پس از اينكه �به علت بيماري� شغلم را ترك كردم، در مصاحبت زيباترين زنها به نقاط گوناگون دنيا سفر ميكردم.
    اين را به خوبي ميدانستم كه هر بار كه از جيب كتم پولي برداشت ميكنم، در نقطهاي ديگر از دنيا، فاجعهاي دردناك و شرمآور رخ ميدهد. ولي همواره تقارني مبهم ميان اين دو رويداد بود كه با دلايلي عقلاني نميشد آنها را به هم ربط داد. در اين ميان، با برداشت پول، وجدانم منحطتر ميشد، و بيشتر در لجن فرو ميرفت. پس خياط چه شد؟ هر قدر براي مطالبة صورتحساب به او تلفن كردم كسي گوشي را بر نداشت. وقتي به محل كارش مراجعه كردم به من گفتند به خارج از كشور مهاجرت كرده است، در خارج به سر ميبرد، كسي هم نميدانست كجا. همه چيز دست به دست هم داده بود تا به من نشان داده شود كه بيآنكه بخواهم، با شيطان پيمان همكاري بستهام.
    اين ماجرا همچنان ادامه يافت تا اينكه شنيدم در ساختماني كه در گذشته، سالها در آن سكونت داشتم، يك روز صبح جسد پيرزن شصتسالهاي را كه با گاز خودكشي كرده بود، در آپارتمانش يافتهاند. علت خودكشي پيرزن گم كردن مبلغ سيهزار لير حقوق بازنشستگياش بود كه روز پيش دريافت كرده بود (و طبعاً به چنگ من افتاده بود).
    ديگر بس بود، بس! براي اينكه پيش از آن در مغاك رذالت فرو نروم، بايستي خودم را از شر اين كت لعنتي خلاص ميكردم. ولي نه با بخشيدن آن به كسي ديگر، وگرنه اين وضع نكبتبار همچنان ادامه مييافت (چه كسي ميتوانست در برابر چنين وسوسهاي مقاومت كند؟) لازم بود آن را از بين ببرم.



    با اتومبيلم به يكي از درههاي خلوت كوههاي آلپ رفتم. اتومبيل را روي قطعه زميني پوشيده از علف گذاشتم و خودم به طرف جنگل رفتم. هيچ موجود جانداري در آن حدود نبود. پس از گذشتن از دهكده، به خاكريز دامنة كوه رسيدم. آنجا، ميان دو صخرة غولآسا، كت لعنتي را از كيف دستيام بيرون آوردم، روي آن بنزين ريختم و آتش زدم. ظرف چند دقيقه جز مقداري خاكستر چيزي از آن نماند.
    ولي با آخرين شعلهها، صدايي پشت سرم (ميشود گفت در دو سه متريام)صداي يك آدم طنين انداز شد: �خيلي دير است، خيلي دير�! وحشت زده انگار ماري نيشم زده باشد، به عقب برگشتم. اما هيچكس آنجا نبود. همة صخرههاي اطراف را گشتم تا ببينم چه كسي اين بازي را سرم درآورده. هيچكس و هيچچيز نبود، جز صخرهها و تختهسنگها.
    به رغم وحشتي كه احساس ميكردم، با آسودگي خاطر به دره سرازير شدم. سرانجام آزاد شده بودم و خوشبختانه ثروتمند. ولي اتومبيلم را در جايي كه پارك كرده بودم نيافتم. وقتي به شهر برگشتم، ويلاي مجللم نيز ناپديد شده بود، به جاي آن قطعه زميني يافتم كه اين نوشته روي تابلويي كه كنارش نصب شده بود به چشم ميخورد. �زمين متعلق به شهرداري براي فروش� و حسابهايم در بانك نفهميدم چگونه، ديگر موجودي نداشت. بستههاي بزرگ سهامي كه خريده بودم همه از گاوصندوقهاي بزرگم ناپديد شده بود. در چمدان قديميام جز گرد و خاك چيزي نبود.
    با زحمت زياد توانستم كاري پيدا كنم. اكنون زندگيام را با سختي ميگذرانم، موضوع تعجبآور اين است كه هيچكس از افلاس ناگهاني من تعجب نكرده است.
    ميدانم كه هنوز همه چيز به پايان نرسيده. ميدانم كه روزي زنگ در به صدا در خواهد آمد، وقتي در را باز كنم، خياط بدبختيها را در برابرم خواهم يافت كه با لبخند چندشآورش براي تسويه حساب نهايي به سراغم آمده است.
    به نقل از: سفر به دوزخ، دينوبوتزاتي، ترجمة پرويز شهدي، نشر دشتستان،
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  13. کاربرانی که از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند.


  14. #20
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile مشت و لگد و دندان

    درست است که دانیل وبستر مرده است یا دست کم او را به خاک سپرده اند، اما می گویند هر بار که در حوالی مارشفیلد، توفان و رعد بغرد، می شود صدای او را شنید که در میان آسمان می پیچد و می گویند اگر سر گورش بروی و بلند و شمرده بگویی «دانیل وبستر! دانیل وبستر!» زمین بنا می کند به جنبیدن و درخت ها شروع می کنند به لرزیدن و پس از اندکی صدای کلفتی را خواهی شنید که می گوید؛ «همسایه، کشور در چه حال است؟» آن وقت بهتر است پاسخ دهی کشور، مانند پیش، محکم و پابرجاست، سپری پیکان شکن دارد، متحد و جدایی ناپذیر است والا چه بسا که او از گور بیرون بجهد. دست کم این چیزی است که وقتی من خردسال بودم برایم گفته اند. این مرد چند صباحی بزرگ ترین مرد کشور بود.

    به پایه رئیس جمهوری نرسید، اما بزرگ ترین مرد کشور بود. داستان ها درباره او و هرچه وابسته به او بود می گفتند که مانند قصه های پهلوانان حماسی بود. می گفتند هر وقت که به پا می خاست تا سخن بگوید، پرچم کشور در آسمان نقش می بست و یک بار که ضد رودخانه ای حرف می زد، رودخانه مجبور شد در زمین فرو رود. می گفتند هر وقت که با قلاب ماهیگیری خود در بیشه ها راه می رفت قزل آلاها از جوی ها صاف می پریدند توی جیبش چون می دانستند با او درافتادن فایده ندارد. چنین بود دانیل وبستر در گرماگرم زندگی و بزرگ ترین مجادله او را در کتاب ها ننوشته اند چون در این دعوا وی با شیطان درآویخت و در این نبرد با همه توانایی کوشید و ابقا نکرد و از مشت و لگد و دندان به کار بردن رونگرداند. من این داستان را چنین شنیده ام.

    شیطان و دانیل وبستر-اسفتن وینسنت بنه
    ترجمه ابراهیم گلستان
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. کتاب "بوف کور"
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 12th January 2011, 12:32 AM
  2. معرفی: آنتو‌ن پاولوويچ چخوف
    توسط diamonds55 در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:45 AM
  3. آموزشی: معرفی و آموزش بخش هایی از فتوشاپ
    توسط SaNbOy در انجمن آموزش و ابزارهای فتوشاپ
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: 18th December 2008, 12:42 PM
  4. ادبیات عمومی
    توسط SaNbOy در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:12 AM
  5. پروژه ی کامپیوتر : شبکه های کامپیوتری
    توسط Admin در انجمن پروژه های سخت افزار
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 7th October 2008, 04:57 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •