خدایا:
من در این کلبه ی درویشانه ی خویش
چیزی دارم که تو در عرش آسمانیت نداری
من خدایی چون تو دارم اما تو چون خود نداری...
امام سجاد(ع)
هیچ کسی اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حال من دیدنی نیست حال من از این و آن پرسیدنی نیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفائل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم /خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!
گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟
گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟
گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟
گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟
گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟
ما رو باش رو چه درختی اسممون رو جا میذارریم .... ما رو باش
قسمی جز اون دو چشم نا مسلمون که نداریم .... ما رو باش
به هواداریه تو شیشه ی میخونه رو با سنگ شکستیم ... نا رفیق
سنگ و شیشه اگه دشمن ! منو تو که موندگاریم ! ما رو باش
چشم خشکیده داره به ناودونه کوچه حسادت میکنه
ما به این بغض سمج گفته بودیم ابر بهاریم ... ما رو باش
غزل کوچه ی ما قلندرای پیر رو عاشق که اینه...
فکر تازه عاشقه پیاده باش ! ما که سواریم ...
ما رو باش ..... اینا رو باش
بیا در کوچه باغ شهر احساس
شکست لاله را جدی بگیریم
اگر نیلوفری دیدیم غمگین
برای قلب پر دردش بمیریم
بیا در کوچه های تنک غربت
برای هر غریب سایه باشیم
بیا هر شب کنار ساحل رود
برای پیچکی همسایه باشیم
اگر صد بار قلبی را شکستیم
بیا یکبار با احساس باشیم
باید فراموشت کنم ، چندی است تمرین می کنم
من می توانـم ، می شود ، آرام تلقین می کنم
با عکس های دیگری ، تا صبح صحبت می کنم
با آن اتاق خویش را ، بیهوده تزیین می کنم
سخت است اما می شود ، در نقش یک عاقل روم
شب نه دعایت می کنم ، نه صبح نفرین می کنم
حالم نه اصلا خوب نیست ، تا بعد بهتر می شود
فکری برای این دل ِ ، تنهای غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای و بر نمی گردی همین
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
از جنب و جوش افتاده ام ، دیگر نمی گویم به خود :
وقتی عروسی می کند ، آن می کنم ، این می کنم
خوابم نمی آید ولی ، از ترس بیداری به زور
با لطف قرص ِ قدّ ِ نُقل ، یک خواب رنگین می کنم
این درد ِ زرد ِ بی کسی ، بر شانه جا خوش کرده است
از روی عادت دوستی ، با بار سنگین می کنم
هر چه دعا کردم نشد ، شاید کسی آمین نگفت
حالا تقاضای دلی ، سرشار از آمین می کنم
نه اسب ، نه باران ، نه مرد ، تنهایم و این دائمی است
اسب حقیقت را خودم ، با این نشان زین می کنم
یا می بَرم ، یا باز هم ، نقش شکستی تلخ را
در خاطرات سُرخ خود ، با رنج آذین می کنم
حالا نه تو مال منی ، نه خواستی سهمت شوم
این مشکل من بود و هست ، در عشق گلچین می کنم
کم کم ز یادم می روی ، این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم
شاخه با ريشه ي خود حس غريبي دارد
باغ امسال چه پاييز عجيبي دارد
غنچه شوقي به شكوفا شدنش نيست دگر
با خبر گشته كه دنيا چه فريبي دارد
خاك كم آب شده مثل كويري تشنه
شايد از جاي دگر مزرعه شيبي دارد
سيب هر سال در اين فصل شكوفا مي شد
باغبان كرده فراموش كه سيبي دارد
براي ان عاشق بي دل مي نويسم كه حرمت اشكهايم را ندانست
براي ان مينويسم كه معناي انتظار را ندانست،
چه روزها و شبهايي كه به يادش سپري كردم
براي ان مينويسم كه روزي دلش مهربان بود
مي نويسم تا بداند دل شكستن هنر نيست
نه دگر نگاهم را برايش هديه ميكنم ، نه دگر دم از فاصله ها ميزنم
و نه با شعرهايم دلتنگي ها را فرياد مي زنم
مي نويسم شايد نامهرباني هايش را باور كند
کاش روزي تو بيايي و ببيني که چسان بي تو اندوه به من چيره شده
و نگاهم به ره است و به اميد به در کوفتنت رو به در خيره شده
کاش روزي تو بيايي و ببيني که دلم بي تو از خنده و گل بيزار است
و نگاهم از غروب خورشيد تا پگاه سحري بيدار است
کاش روزي تو بيايي و ببيني بي تو غرق در غمهايم
بي کس و سرگردان در ميان همه همهمه ها ، آدمکان خسته و تنهايم
کاش روزي تو بيايي و ببيني تنها ياد تو درد مرا تسکين است
و خدا داند و من که صداي قدمت تپش قلب مرا تضمين است
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)