آسمان و لبخند و نوازش...
کوچک بود و دنیایش تاریک. هیچ خورشیدی نداشت.نه آسمان می خواست، نه بی تاب کوه بود و درخت و دریا بود.
چشم هایش بسته، دست هایش گره کرده، درخود خزیده بود.
خون می خورد و جنینی خود را پاس می داشت. بزرگتر شد و دیگر آن جهان کوچک را تاب نیاورد. نفس می خواست و آسمان و نوازش و لبخند.
شیرش دادند، زیرا آنکه آسمان و لبخند و نوازش را می فهمد، هرگز خون نخواهد خورد.
(عرفان نظرآهاری)
علاقه مندی ها (Bookmarks)