دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 30 نخستنخست 123456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 300

موضوع: داستان های کوتاه و پند آموز

  1. #11
    کارشناس تالار معماری
    رشته تحصیلی
    معماری
    نوشته ها
    937
    ارسال تشکر
    4,652
    دریافت تشکر: 2,773
    قدرت امتیاز دهی
    269
    Array

    Wink داستان های کو تاه

    تصميم مهم


    در يکي از روستاهاي ايتاليا، پسر بچه شروري بود که ديگران را با سخنان زشتش خيلي ناراحت ميکرد. روزي پدرش جعبه‏اي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسي را با حرفهايت ناراحت کردي، يکي از اين ميخ‏ها را به ديوار طويله بکوب. روز اول، پسرک بيست ميخ را به ديوار کوبيد. پدر از او خواست تا سعي کند تعداد دفعاتي که ديگران را مي‏آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد ميخهاي کوبيده شده به ديوار کمتر و کمتر شد. يک روز پدرش به او پيشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسي بابت حرفهايش معذرت خواهي کند، يکي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اينکه يک روز پسرک پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ‏ها را از ديوار بيرون آوردم!
    پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم! کار خوبي انجام دادي. اما به سوراخ‏هاي ديوار نگاه کن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني ميشوي و با حرف‏هايت ديگران را مي‏رنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسان‏ها مي‏گذارند. تو مي‏تواني چاقويي در دل انساني فرو کني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب کند.

    ... GODISNOWHERE

    "This can be read as "GOD IS NO WHERE

    OR

    "As " GOD IS NOW HERE

    Every thing in life depends on
    How you look at them
    ... always think positive

  2. کاربرانی که از پست مفید ЛίL∞F∆R سپاس کرده اند.


  3. #12
    کارشناس تالار معماری
    رشته تحصیلی
    معماری
    نوشته ها
    937
    ارسال تشکر
    4,652
    دریافت تشکر: 2,773
    قدرت امتیاز دهی
    269
    Array

    Wink داستان های کوتاه

    جاي پا

    شبي از شبها، مردي خواب عجيبي ديد. او ديد که در عالم رويا پابه‏پاي خداوند روي ماسه‏هاي ساحل دريا قدم مي‏زند و در همان حال، در آسمان بالاي سرش، خاطرات دوران زندگيش به صورت فيلمي در حال نمايش است.
    او که محو تماشاي زندگيش بود، ناگهان متوجه شد که گاهي فقط جاي پاي يک نفر روي شنها ديده مي‏شود و آن هم وقتهايي است که او دوران پر درد و رنج زندگيش را طي ميکرده است.
    بنابراين با ناراحتي به خدا که در کنارش راه مي‏رفت رو کرد و گفت: پروردگارا ... تو فرموده بودي که اگر کسي به تو روي آورد و تو را دوست بدارد، در تمام مسير زندگي کنارش خواهي بود و او را محافظت خواهي کرد. پس چرا در مشکل‏ترين لحظات زندگي‏ام فقط جاي پاي يک نفر وجود دارد، چرا مرا در لحظاتي که به تو سخت نياز داشتم، تنها گذاشتي؟
    خداوند لبخندي زد و گفت: بنده عزيزم، من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته‏ام. زمانهايي که در رنج و سختي بودي، من تو را روي دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کني!

    ... GODISNOWHERE

    "This can be read as "GOD IS NO WHERE

    OR

    "As " GOD IS NOW HERE

    Every thing in life depends on
    How you look at them
    ... always think positive

  4. 2 کاربر از پست مفید ЛίL∞F∆R سپاس کرده اند .


  5. #13
    دوست آشنا
    نوشته ها
    535
    ارسال تشکر
    252
    دریافت تشکر: 1,122
    قدرت امتیاز دهی
    37
    Array

    پیش فرض

    نیکی وبدی
    لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد: مي بايست "نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل "يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرماني‌اش را پيدا كند.

    روزي در يك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود.

    كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.

    وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم...!!!

  6. 2 کاربر از پست مفید SK8ER_GIRL سپاس کرده اند .


  7. #14
    دوست آشنا
    نوشته ها
    999
    ارسال تشکر
    186
    دریافت تشکر: 1,117
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Question پاسخ : داستان های کوتاه

    رفته بوديم كه دور از انتظار ديگران ساعتي با سرگرداني عشق بي پناه زير روشنايي مات ماه گردش كنيم.اسمان كاملا صاف بود پاره ابري سياه صورت نازنين ماه را در سياهي خود نا پديد كرد گفتم اسمان به اين صافي! معلوم نيست اين تكه ابر سياه از گريبان ما چه مي خواهد اشاره كرد و اهي كشيد و گفت:
    ان ابر نيست عصاره ي ناله هاي پنهان عشاق واقعي كه روي ماه را پوشانده است تا ماه شاهد عشق دروغ بين من و تو نباشد.:):)=d>

  8. کاربرانی که از پست مفید nafise sadeghi سپاس کرده اند.


  9. #15
    کارشناس تالار معماری
    رشته تحصیلی
    معماری
    نوشته ها
    937
    ارسال تشکر
    4,652
    دریافت تشکر: 2,773
    قدرت امتیاز دهی
    269
    Array

    Wink پاسخ : داستان های کوتاه

    بانک زمان

    تصور کنيد بانکي داريد که در آن هر روز صبح ۸۶۴۰۰ تومان به حساب شما واريز ميشود و تا آخر شب فرصت داريد تا همه پولها را خرج کنيد. چون آخر ووقت حساب خود به خود خالي ميشود. در اين صورت شما چه خواهيد کرد؟ هر کدام از ما يک چنين بانکي داريم: بانک زمان. هر روز صبح، در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانيه اعتبار ريخته ميشود و آخر شب اين اعتبار به پايان ميرسد. هيچ برگشتي نيست و هيچ مقداري از اين زمان به فردا اضافه نميشود.



    ارزش يک سال را دانش‏آموزي که مردود شده، ميداند.
    ارزش يک ماه را مادري که فرزندي نارس به‏دنيا آورده، ميداند.
    ارزش يک هفته را سردبير يک هفته‏نامه ميداند.
    ارزش يک ساعت را عاشقي که انتظار معشوق را ميکشد،
    ارزش يک دقيقه را شخصي که از قطار جا مانده،
    و ارزش يک ثانيه را آنکه از تصادفي مرگبار جان به در برده، ميداند.



    هر لحظه گنج بزرگي است، گنجتان را مفت از دست ندهيد.
    باز به خاطر بياوريد که زمان به خاطر هيچکس منتظر نميماند.

    ... GODISNOWHERE

    "This can be read as "GOD IS NO WHERE

    OR

    "As " GOD IS NOW HERE

    Every thing in life depends on
    How you look at them
    ... always think positive

  10. 3 کاربر از پست مفید ЛίL∞F∆R سپاس کرده اند .


  11. #16
    دوست آشنا
    نوشته ها
    535
    ارسال تشکر
    252
    دریافت تشکر: 1,122
    قدرت امتیاز دهی
    37
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه

    در يكي از شهرهاي دور دست، پادشاهي قدرتمند و دانا فرمانروايي مي كرد. مردم شهر نه تنها از او مي ترسيدند بلكه وي را نيز دوست مي داشتند.
    در وسط شهر چاهي با آب گوارايي وجود داشت و همه ي مردم و حتي پادشاه و يارانش نيز از آن مي نوشيدند زيرا چاه ديگري در شهر نبود.
    در يكي از شبها كه همه ي مردم در خواب بودند، ساحره اي وارد شهر شد و هفت قطره از مايعي عجيب در چاه ريخت و گفت: از اين به بعد هر كسي از آب اين چاه بنوشد ديوانه مي شود!
    صبح روز بعد همه ي مردم شهر به جز پادشاه و وزير از آب چاه نوشيدند و به گفته ي ساحره دچار شدند ديوانه گشتند. مردم گروه گروه از محله اي به محله ديگر و از كوچه اي به كوچه ي ديگر مي دويدند و مي گفتند: شاه و وزير ديوانه شده اند و آنان نمي توانند بر ما حكومت كنند! بيائيم تا ايشان را از تخت سلطنت پائين آوريم!
    ماجرا به گوش شاه رسيد لذا دستور داد جام زريني كه از اجدادش به ارث برده بود را از آب چاه پر كنند.
    آن را پر كردند و براي شاه آوردند. شاه از آن آب نوشيد و چون سيراب شد، به وزيرش داد تا او نيز چنين كند. مردم شهر از اين ماجرا مطلع شدند و شادماني كردند زيرا دريافتند كه پادشاه و وزير شهر، عقل خود را از دست نداده اند!

    « جبران خلیل جبران »

  12. 2 کاربر از پست مفید SK8ER_GIRL سپاس کرده اند .


  13. #17
    کارشناس تالار معماری
    رشته تحصیلی
    معماری
    نوشته ها
    937
    ارسال تشکر
    4,652
    دریافت تشکر: 2,773
    قدرت امتیاز دهی
    269
    Array

    Wink پاسخ : داستان های کوتاه

    تزريق خون

    سالها پيش که من به عنوان داوطلب در بيمارستان کار ميکردم، دختري به بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندش انتقال کمي از خون خانواده‏اش به او بود. او فقط يک برادر 5 ساله داشت. دکتر بيمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد. پسرک از دکتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
    دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد. پسرک را کنار تخت خواهرش خوابانديم و لوله‏هاي تزريق را به بدنش وصل کرديم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندي زد و در حالي که خون از بدنش خارج ميشد، به دکتر گفت: آيا من به بهشت ميروم؟
    پسرک فکر ميکرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند!

    ... GODISNOWHERE

    "This can be read as "GOD IS NO WHERE

    OR

    "As " GOD IS NOW HERE

    Every thing in life depends on
    How you look at them
    ... always think positive

  14. 2 کاربر از پست مفید ЛίL∞F∆R سپاس کرده اند .


  15. #18
    دوست آشنا
    نوشته ها
    535
    ارسال تشکر
    252
    دریافت تشکر: 1,122
    قدرت امتیاز دهی
    37
    Array

    پیش فرض پاسخ : داستان های کوتاه

    دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند . يکی از آنها ماهيگير با تجربه و ماهری بود اما ديگری ماهيگيری نمی دانست


    هر بار که مرد با تجربه يک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف يخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ آنرا به دريا پرتاب می کرد


    ماهيگير با تجربه از اينکه می ديد آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسيدچرا ماهی های به اين بزرگی را به دريا پرت می کنی ؟


    مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است


    گاهی ما نيز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، روياهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنيم . چون ايمانمان کم است


    ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود می خنديم ، اما نمی دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم


    خداوند هيچگاه چيزی را که شايسته آن نباشی به تو نمی دهد

    اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی

  16. کاربرانی که از پست مفید SK8ER_GIRL سپاس کرده اند.


  17. #19
    کارشناس تالار معماری
    رشته تحصیلی
    معماری
    نوشته ها
    937
    ارسال تشکر
    4,652
    دریافت تشکر: 2,773
    قدرت امتیاز دهی
    269
    Array

    Wink پاسخ : داستان های کوتاه

    زخمهاي عشق

    چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد.مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا ميکند.مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود ....
    تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد. مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر به کودکش آنقدر زياد بود که نميگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود, صداي فرياد مادر را شنيد, به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودک مصاحبه ميکرد از و خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد, سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: اين زخم ها را دوست دارم, اينها خراش هاي عشق مادرم هستند ....

    ... GODISNOWHERE

    "This can be read as "GOD IS NO WHERE

    OR

    "As " GOD IS NOW HERE

    Every thing in life depends on
    How you look at them
    ... always think positive

  18. کاربرانی که از پست مفید ЛίL∞F∆R سپاس کرده اند.


  19. #20
    کارشناس تالار معماری
    رشته تحصیلی
    معماری
    نوشته ها
    937
    ارسال تشکر
    4,652
    دریافت تشکر: 2,773
    قدرت امتیاز دهی
    269
    Array

    Wink پاسخ : داستان های کوتاه

    دسته گل

    روزي، اتوبوس خلوتي در حال حرکت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يکي از صندلي‏ها نشسته بود. مقابل او دخترکي جوان قرار داشت که بي‏نهايت شيفته زيبايي و شکوه دسته گل شده بود و لحظه‏اي از آن چشم برنميداشت. زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد. قبل از توقف اتوبوس در ايستگاه، پيرمرد از جا برخواست، به سوي دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق اين گلها شده‏اي. آنها را براي همسرم خريده بودم و اکنون مطمئنم که او از اينکه آنها را به تو بدهم خوشحال‏تر خواهد شد. دخترک با خوشحالي دسته گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را که از اتوبوس پايين مي‏رفت بدرقه کرد و با تعجب ديد که پيرمرد به سوي دروازه آرامگاه خصوصي آن ‏سوي خيابان رفت و کنار نزديک در ورودي نشست.

    ... GODISNOWHERE

    "This can be read as "GOD IS NO WHERE

    OR

    "As " GOD IS NOW HERE

    Every thing in life depends on
    How you look at them
    ... always think positive

  20. 2 کاربر از پست مفید ЛίL∞F∆R سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 30 نخستنخست 123456789101112 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. معرفی: ايزاك آسيموف
    توسط diamonds55 در انجمن زندگي نامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:47 AM
  2. معرفی: آنتو‌ن پاولوويچ چخوف
    توسط diamonds55 در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:45 AM
  3. نخستین نسل ادبیات داستانی مدرن ایران
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:14 AM
  4. ادبیات عمومی
    توسط SaNbOy در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:12 AM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 10:48 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •